من به سوی پرودگارم می‌روم؛ او مرا راهنمایی خواهد کرد

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

کجای کار ما پیش تو لنگ میزند؟!

همه ما معمولا وقتی با فاصله کوتاهی نتیجه نا مطلوب اقدام یا تصمیم نادرست خودمونو می بینیم بر می گردیم و پشت سرمونو نگاه می کنیم تا ببینیم اشکال کارمون کجا بود که اونی که می خواستیم نشد!

اما اگه همین نتیجه نامطلوب با یه فاصله زمانی نسبتا طولانی از تصمیم اشتباهمون اتفاق بیافته کمتر پیش میاد که بازم برگردیم و دنبال اشکال کارمون بگردیم.

اگه این نتیجه نامطلوب به تدریج و به خاطر یه سری تصمیم ها و اقدام های نادرست باشه ، حتی بدتر هم میشه مخصوصا اگه به این شرایط عادت هم کرده باشیم.

اما گاهی پیش میاد که با وجود همه این موانعی که نمیذارن برگردیم و پشت سرمونو نگاه کنیم ، یه دفعه ای به خودمون میایم و این سوال رو از خودمون می پرسیم که کجای کارم لنگ میزنه که نتونستم به هدفی که داشتم برسم؟ چه تصمیم یا تصمیم های اشتباهی باعث شد که به اینجا برسم؟

به نظر من الان همون موقعیه که باید این سوال رو از خودمون بپرسیم؟ از خودمون بپرسیم ما به چی عادت کردیم که الان اینهمه از اهدافمون فاصله داریم؟ چی شده که الان دیگه حتی می تونیم به این شرایط بد هم عادت کنیم؟ مگه قرار نبود ما به سمت آرمانشهر بزرگ و شکوهمند خودمون حرکت کنیم؟ مگه قرار نبود این آرمانشهر رو با دستای خودمون بسازیم؟ آرمانشهر شکوهمند تمدن نوین اسلامی ...

آرمانشهری که از اول هم قرار بود خودمون برای ساختنش قیام کنیم و خدا هم وعده داده بود که اگه تو این راه قدم برداریم ، بهترین و کاملترین بنده خودش رو برای رهبری ما میفرسته ...

کسی که نه تنها وعده موعوده که حضرت معشوق هم هست ...

چی شده که ما حتی یادمون رفته میخواستیم کجا بریم؟ چی شده که قانع شدیم به این بازی های دم دستی اطرافمون؟ چی شد که اونی که می خواستیم نشد...؟

مگه قرار نبود کنار همین انسان کامل عدالت رو اونطوری که خدا ازمون خواسته به پا کنیم؟ مگه قرار نبود امت خوبی برای حضرت معشوق باشیم؟ مگه قرار نبود دنبال تحقق این وعده موعود بریم؟ مگه قرار نبود با تمام وجودمون عاشق خدا بشیم...؟

مگه یادمون رفته قرار بود کنار حضرت معشوق به چه سعادتی برسیم؟ چه بهشتی قرار بود رو زمین بسازیم... چه صلح و عدالتی... چه صداقت و صفایی... چه انسانیتی... چه عقلانیتی... چه آزادی و محبتی قرار بود تو این بهشت برای خودمون بسازیم...؟

هنوز هم خیلی دیر نشده

آره...

همین حالا وقتشه که برگردیم عقب و از خودش بپرسیم که... کجای کار ما پیش تو لنگ میزند!!؟

۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سجاد مقید

چه بهاریست بهاری که تو را داشته باشد ...

سلامی به تو ای مأمن هر ساله من

و ای چاره هر حسرت بی چاره من

عمر امسال چه بی صبر چو هر سال به سر آمد و اما نرسیدی

جان همه ی اهل ستمگاه زمین بر لبش آمد نرسیدی

 ***

ای مقصد هر راه در این عرصه بی راه

و ای منتظَر هر چه ستم دیده و ای پاسخ هر آه

وقتش نرسیده که بیایی و غم از چهره عالم بربایی؟

وقتش نرسیده که بیایی و زمین گیر کنی هرچه که ظلم و ستم و کفر و ریا هست؟

وقتش نرسیده بدهی اهل زمین را تو رهایی؟

تو ای جلوه ای از حسن رخت منظره ماه

ذره های تن من همچو زمین تشنه دیدار تو هستند

ضربان دلم هر لحظه چنان نبض زمین دست تو هستند

که نفس های زمین را به نفس های تو بستند

 ***

آه ای وعده موعود ...

آخرین جمعه امسال چو هر سال چه بی رحم گذشت

آخرین وعده دیدار رخ حضرت دلدار در این سال چه بی گاه گذشت

تو ای دست خدا بر سر ما اهل سکوت و خفگی ، درد

کجایی که ببینی ستم و جور چه ها بر سر این قوم زمین خورده نیاورد

که این پیکر خونین و ستم دیده و بی جان ، چه ها بر سرش آمد

منشاء هر قتل و ستم پیشه ی این دهر شده مدعی نظم نوینی به زمانه

و در این دهکده ، صهیون شده قارون و ستم پیشه این دورِ زمانه

که چگونه دل آن پیر جماران پر خون شد ز ستم های زمانه

و غریو انا عطشان همین قوم ستم دیده به افلاک رسیده

ز غم هجر تو و هجمه بیداد یزیدان زمانه

عرق شرم نشسته بر پیشانی آن پیر و علمگیر زمانه

معذرت خواسته از رب تو و امت تو بر سر بیداد و فساد لیبرالها و به جای لیبرالها

و شده صف شکن جبهه ی پیکار علیه لیبرال ها ، تک و تنها چه یلانه

 ***

تن خونین یتیمان یمن در یک سو

تن بی سر شده طفل میانمار دگر سو افتاد

قاتلی بر تن قربانی گریان

خنجر خشم پس دیپلماسی ها عریان

چه ستم ها که از این قوم به خون تشنه و بیگانه پرست لیبرال نام به مردم رفته

و چه عمامه به سر ها که پی راحتی خود رفته

چه ستمها که پی پیروی از عدل علی بر ما رفت

زخمی از دشنه بیدادگر اهل ستم بر دل دنیا رفته

و هر ذره ای از جسم به خون خفته این توده خاکی

چراغی ست نشانی ده زخمی که ز سر نیزه صهیون خورده

و نماینده ی داغی ست که از سلطه ی قارون خورده

مردم قربانی شده ی دست سیاست بازی

خنده ای دیپلماتیک بر تن بی جان شهید

لب خندان شهیدی که سرش بی تن ماند

و شهیدی که تنش مثل تن اربابش

جلوی چشم همه بی کس بود

و چه اندک خردانی که به او طعنه زدند

 ***

آه ...

چه بگویم که خودت با خبر از این دل زاری

که خودت محرم اسرار خدایی

چه بگویم که همین یاد تو هم مرهم هر زخم عمیق است

که همین عطر نفسهای تو هم علت احیای زمین است

و ولله که تا در رگ من قطره ای از خون جریان داشته باشد

تن من نذر تو و دیده من محو تماشای تو باشد

و ولله که این قبضه شمشیر به دست من و من گوش به فرمان تو ام تا دم مرگم

که از ریشه درآرم تن بی ریشه ی این ظلم و ستم را

و از جان گذرم مثل شهیدان رهت بر سر این راه

که این جان چه بود در بر جانان

به جز تحفه ای ارزان

***

و تو ای ماه نشانی ز رخت در شب غیبت

و ای منجی و ای موجب بیداری امت

چه شود گر تو بیایی و از این وضع نجاتم بدهی

چه شود داغ مرا هم به نگاهت تو دوایی بدهی

چه شود با خبر وصل تو پیوند خورَد سال جدیدم

چه شود همچو شهیدان رهت

با نفس پاک تو پیوند خورَد لحظه آخر نفس من

که نفس گیر شده حال زمین از ستم و جور

و بهار است هر آن فصل که یک جو

ز نم عطر نفس های تو را داشته باشد

 ***

چه بهاریست بهاری که نفس های تو را داشته باشد

چه بهاریست بهاری که تو را داشته باشد ...

۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۳۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

معشوق من بی وفایی ام را پای بی معرفتی ام ننویس ...

معقولترین معشوق من ...

بلند ترین شب امسال هم در فراق تو گذشت

چه گذشتنی؟!

مگر بدون تو اصلا زمان گذری هم دارد؟!

همه دور هم بودیم و خوش و خوشحال ...

و تنها جای تو میان سفره های دلمان خالی بود

راستش را بخواهی فکر می کنم تمام این شادیها بهانه ایست که غم هجران تو را فراموش کنیم

ولی مگر نه این است که عشق تو با جانهای ما گره خورده است ؟...

مگر نه این است که تمام عمرمان بدون تو خواب و خیالی بیش نیست ؟

مگر نه اینکه هوایی که نفس های تو را ندارد قابلیت زندگی ندارد ؟...

مگر نه اینکه اگر همین اندک عطر دل انگیز تو در هوایمان نپیجیده بود حیاتی هم نبود ؟...

ادامه مطلب...
۰۱ دی ۹۶ ، ۱۸:۴۸ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد مقید

جمعه های عاشقی | قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد ...

دلبرا
در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم
گوشه دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر
این عاشق دلسوخته ارباب ندارد

 

مهدی اخوان ثالث

 

 

پ.ن: این هفته هر کاری کردم نتونستم شعری بنویسم البته می دونم که هفته های قبلم چیزی نبودن که بشه بهشون گفت شعر ولی خُب صدای دلم بودن ؛ خلاصه ببخشید...

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد مقید

جمعه های عاشقی | آن یوسف زهرایی

«ای  پــادشه  خوبان  داد  از  غم  تنهایــــی

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی»

 

محبوب  دلم  دنیا  بی  روی  تو  مالی نیست

رخســـاره  نـمایان  کــن  تــا  بـاغ  بــیـارایـی

 

امروز  تویی  بر  ما  هـم  سـرور  و  هـم  مولا

سخت است غمت بر ما ای کاش که باز آیی

 

هر  لحظه  نگاهت  را  از  دوست  طلب  کردم

افســـــوس  کـه  آه  مـا  هرگز  نرسد  جایـی

 

یا  رب به که شاید گفت شرح غم هجران را

رخسـاره  به  کس  ننمود  آن یوسف زهرایی

 

«در  دایره ی  قـسمت  ما  نـقطه  تسلیـمـیـم

لطف آنچه تو اندیشی ، حکم انچه تو فرمایی»

س.منتظر

(با همکاری حافظ)

۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

جمعه های عاشقی | که هوش از سر ما رفت

یــا رب تـو بـدیـدی کــه در ایـن عـصـر غـم انـگـیز چـه ها  بـر سر ما رفت

چـــه  دردی  که  بدیدیم  و  چه  آهی  که  کشیدیم  که هوش از سـر ما رفـت

 

هــــــر چـــنـــد  گـنـــه کــــار  و  سیـه روی  و  سیـه بـخـت  بـــگـشـتـیــم

ولـــی بــاز بــدیـدیـم چــــراغــی و ز درگـــــــــاه تـو نـومـیـد نــــگـشـتـیـم

 

مــاه مــــحرم  و  صـــفر هـــم بـگـذشـتـنـد و نـدیـدیـم دمــــی روی ولیّـــت

ندیدیم  دمی  آن  رخ  زیبای  همان  منجی عالم  ، همان منتقم خون حسینت

 

خدایـا  مـــن  بـیـبـچـاره  بـدانـم  که  نـبـاشم نفســـی لایـق دیـدار رخ مــــاه

هـمـیـن اسـت کـه از بارگـه پـاک تـو خـواهـم نـگـهـش را گــه و بـی گــاه

 

س.منتظر

۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد مقید

جمعه های عاشقی | تمنای نگاهت

ای آنکه هر آن چیز و هر آن کس که بدیدیم و شنیدیم فدای رخ ماهت،به قربان نگاهت

بنمای جمالت که هر آن چیـز و هر آن کس که ببینی بشود بنده ی راهت ، گرفتار نگاهت

 

هــــمــه عــــــمر دویدیم به دنبـال رکـابـــت ، به امّیــــــد وصــــــالت ، تمنـای نگـــــاهت

بســـی رنـج بدیدیم و بســـی ناله کشیدیم ولی عیـب ندارد چو ببینیم دمی آن رخ ماهت

 

تــو هــــر روز بخوانـدی مــن و مــن گوش نـــدادم بــه نــــــدایـت ، به آن سوز صـــدایـت

چــو عیب از خود من بود که هرگــز نـشنیدم و نـدیدم رخ ماهــت ، هم آن سوز صـدایت

س.منتظر

۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سجاد مقید