من به سوی پرودگارم می‌روم؛ او مرا راهنمایی خواهد کرد

۲۵ مطلب با موضوع «احوال نوشت» ثبت شده است

در کشور یاد یاس‌هایش...

در کشور یاد یاس‌هایش:
...
سلطان را دیوان کشیده در بند
مردم آواره، شهر خاموش
لشگرها مانده بی‌خداوند
در نیمه‌شبی ستاره‌باران
از قلعه‌ی دیوها گریزد
بنشیند بر خنگ بادپایش
با لشگر دیوها ستیزد
در نور امیدبخش مهتاب
کوه و در و دشت در نوردد
چون ابر ز شوق ره بگرید
چون برق به تیره شب بخندد
چون باد وزنده تا به کویش
چون آه پرنده در هوایش
آهنگ سفر کند ز غربت
زی کشور امیدهایش

 

علی شریعتی

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

یک عاشقانه‌ی آرام|پیش از آن واقعه بزرگ

گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری، صدایش هم مثل جثهاش بود.

-هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دوسال در زندان نامردان ساواک بوده. میفهمی؟

-بله آقا. دوسال سخت، با شکنجه. می‌دانم.

-از تو خیلی سر است؛ از هر لحاظ.

-میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.

-قدش، دو برابر توست.

-اما من، خودش را میخواهم، نه قدش را.

-قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟

.قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.

-عجب ناکسی هستی تو؟

-دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.

سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.

آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنه‌ای تنومند بود. با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود -سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن کس که برای له کردن له شدنیها میآید، یا خرد کردن خردشدنیها. تاب آوردم و سر فرونینداختم. تاب آوردم، چراکه جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می‌کشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.

(-تو، گیلهمرد کوچک اندام نازک دل، که سربهزیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من میدیدم.

-هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)

آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟

گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربهام . تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.

-سخت خواستن، میتواند عشق باشد.

-گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نرم».

-عجب کلکی هستی تو گیله مرد کوچک!

-به زبان خاصی میستاییدم.

-نمیستایم، میآزمایم.

-آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه،

کارا باشد.

-اما اگر او تو را نخواهد؟

گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود، و این آن چیزیست که سلاطین میخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.

-اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟

-نمیدانم آقا! پیشاپیش، چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامهریزی که نکردهام.

-به اشاره، سخن از خصلت اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

-منظورتان چیست آقا؟ شما، همهاش سوالهای سخت میکنید. من، شاگردانم را اینطور نمیآزارم.

-علیه شاه؟ علیه حکومت؟

-من دبیر ادبیاتم.

-چه ربطی دارد؟

-نمیشود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و برکنار مانده باشد: «که بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پیامی؟ که به کوی میفروشان، دوهزار جم به جامی». من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

-تو که از عشق، چیزی نمیدانستی.

-از عشق به زن، نه عشق به مردم سیه روزگار وطن.

-این ناصرخسرو تو چکاره است؟

-شاعر است آقا!

-کجاییست؟

-از اهالی قبادیان بلخ است آقا!

-از آذریها کدامشان را میخواهی؟

-عسل را.

-عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است.

-باز هم، آقا! فرقی نمیکند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پردهی نقاشی بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

-از حرف زدنت پیداست که چیزهایی میدانی؛ اما دست کم بگو که متعلق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟

-نمیتوانم. دائما میاندیشم، شب و روز، در تمامی لحظهها در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز به خاطر وطنی که به عادت دوست داشتنش مبتلا شده‌ای، به جان نخواهی جنگید.

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان، عادت کرده‌ای، زندگی نخواهی داد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌ای شدن، پایان قصهی خواستن است.

عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای دَدی زیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشته باشد.

-مغزت را با این کار، له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند. به چیزی ایمان بیاور، و مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بندهی آن ایمان باش؛ بندهی آنچه که با قلبت قبول کرده‌ای. همین.

-فکر خوبیست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد.

-عجب...

-ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار میبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.

-در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد -خیلی زود.

-او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.

-پس نمیخواهی با او زندگی کنی؛ میخواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگلهای پر، و تفنگ دستش بدهی.

-من میخواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه -اگر بگذارند.

-ځب روشن است که نمیگذارند. مرض را انتخاب کرده‌اید. مرض بدی هم هست. یک گاو گَر، گله را گَر میکند. حکومت نمینشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گلهی خاموشش را بیمار کنید.

-آنچه شما گله مینامید آقا، گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کردهاند و به دار آویختهاند و قلبهای سُربی شان را خنجرنشان کردهاند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بودهاند؛ و مردم ما میدانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.

- تو... تو... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک!

-اعتقاد، خطرناک است آقا!

-و عشق، از آن هم خطرناکتر است. من میدانم.

یک عاشقانه‌ی آرام|نادر ابراهیمی

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

به امید این که روزی به شکار خواهی آمد

تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم

به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم

شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من

که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم

نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم

به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم

یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من

نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم

شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد

که هنوز نو نیازم غم آشیانه دارم

«به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد»

ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم

تو اگر کرم نمائی بمعاشران ببخشم

دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم

محمد اقبال لاهوری، زبور عجم

۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

برادرها، خواهرها عاشق شوید!


برادرها و خواهرها عاشق شوید...

زندگی به «عشق» است. «عقل» به آدم زندگی نمی‌ده. عقل به آدم حساب می‌ده که چه جور بهتر بخوره، چه جور بهتر بخوابه و چه جور بهتر پلاسیده بشه. چه جور بهتر دل مرده باشه... عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را بر می‌فروزاند.

مسلمان «عاشق» است. عاشق «خدا»ست. عاشق «حق» است. عاشق «عدل» است. عاشق «انسان شدن» است. عاشق ملکوت است. و دنیا با همه‌‌ی زیبندگی‌ها و فریبندگی‌ها، برایش صرفاً میدان ساخته شدن و ره پیمودن به سوی آن معبود و «معشوق» جاودان است...

پ.ن: شاعر میگه:
مستی تعالی می‌دهد جان را و هوشیاری رکود
فرق میان این دو را تفهیم این و آن کنید...
۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۶ ق.ظ سجاد مقید
سازش با طاغوت، برای علی یعنی مرگ!

سازش با طاغوت، برای علی یعنی مرگ!

علی مرد رفتن و شدن بود و میل ماندن نداشت. حکومت علی هم میل ماندن به هر قیمتی نداشت. حکومت اسلامی، حکومت شدن‌هاست. حقیقت و عدالت مطلق در نقطه‌ای دوردست است و علی تنها برای حکومتی مشروعیت قائل بود که میل به همان بینهایت داشته باشد. او می‌دانست که هر لحظه توقف به هر بهانه‌ای، او را به طاغوتی تبدیل خواهد کرد. به برگشت که اصلا فکر نمی‌کرد.

تلاش برای جاودانگی در حال سکون، معنایی ندارد. اصلا خود حضرت امیر، همین را می‌گویند. حکومت برای علی، جز نفی طاغوت و میل به سوی حق، ارزشی ندارد. حفظ این حکومت به قیمت سازش با طاغوت، برای علی یعنی مرگ.

علی روح خود را به جاودانگی سپرده و چنین کسی به مرگ تن نمی‌دهد. اصلا کسی که فردایش از امروز به حقیقت مطلق نزدیکتر نباشد، با علی نسبتی ندارد.

در دریا غیر موج و ساحل چیزی نیست. موج‌هایی هستند که وجودشان به رفتنشان بستگی دارد و صخره‌هایی در ساحل، که حیات‌شان تا زمانی‌ست که سرپایند. اما خلقت فقط برای رفتن، هستی قائل است. صخره‌ها، موج‌هایی بودند که غرورشان آنها را سخت کرده. صخره در برابر عشق گردن کشی کرده و منجمد شده.

موجی که تمام هستی‌اش رفتن است، به عمر طولانی نمی‌اندیشد. البته موج‌هایی هستند که عمرشان به درازا می‌کشد ولی آن‌ها هم هیچ گاه از رفتن خسته نمی‌شوند و قصد ماندن و به صخره پیوستن نمی‌کنند. موجهای پیر هم مرگ ندارند. موج فقط وقتی متوقف می‌شود که به صخره برخورد کند. و این برای او مرگ نیست. این شهادت است. شهادت مرگ نیست. مرگ برای ساحل است و جاودانگی برای موج.

موجِ زنده رو به سمت همان حق مطلقی می‌رود که قبل از خلقتش عهدی با او بسته است. پدرش، این عهد را به ارث گذاشته. او به سمت حقیقت مطلقی که عطشش را دارد می‌رود. ساحل سنگ‌دل سد راه او می‌شود و او چاره‌ای ندارد جز این که سد را بشکند. حقیقت درست پس از صخره‌های ساحل طلوع می‌کند.

طاغوت همیشه با غرور خود، قصد پوشاندن حقیقت و سد راه آن را دارد. او خودش را حقیقت جا می‌زند. غرور جاودانگی و بی‌نیازی از معشوق، ساحل را سخت و منجمد کرده است.

موج برای وصال معشوق چاره‌ای جز کوبیدن مشتش به صخره‌های سخت ندارد. غرور، چهره‌ی ساحل صخره‌ای را خشن کرده است. ساحل صخره‌ای، همان طاغوتی‌ست که اگر هزار سال هم با غرور ایستاده باشد، امواج شهید دریا سرنگونش خواهند کرد ...

موج برای وصال، چاره‌ای جز ستیز با ساحل ندارد ...

صخره‌های ساحل خود را فریفته‌اند. در هوس و تکبر، خودشان و خلقت‌شان و شعله‌های عشقی که موجب هستی‌شان بود را فراموش کرده‌اند. خیال کرده‌اند سکونت گزیدن و عمر بلند می‌تواند جاودانشان کند. غافل از اینکه از همان ابتدا نیستی را گزیده‌اند. او که این جهان را آفریده، جاودانگی را در رفتن و شدن قرار داده. چه خام خیال و هوس‌ران‌اند آنان که وهم و آرزوی جاودانگی را در بودن و ماندن می‌جویند.

هرچه بر طبیعت تسلط یابند و با غرور، ادعای جاودانگی کنند هم روزی موج‌هایی که سرباز خدایند، غرق‌شان خواهند کرد. این قانون خالق دریاست و عاقبت زمین، به موج‌ها تعلق خواهد گرفت.

اما تا آن روز موعود هر صخره‌ای که می‌افتد، طاغوتی دیگر در جایی دیگر می‌روید. تا دریا دریاست و تا این جهان باقی‌ست موج و صخره هم هست ... روزی که تمام صخره‌ها فروبریزند، جهان تمام شده و نوبت حساب‌رسی می‌رسد.

و موج‌هایی که خسته می‌شوند و آرام می‌گیرند، خللی در این قانون به وجود نمی‌آورند. خدایشان آنها را می‌برد و موجهای دیگری را می‌آورد که او را بسیار دوست دارند و او نیز بسیار دوستشان دارد.

موج پیر نمی‌شود. اصلا پیری و فرسودگی برای موج نیست. عمر بلند، نتیجه پابند شدن و سکون از روی غرور است. این سکون، هویت ساحل طاغوت  است نه موج. موج تنها به رفتن و وصال می‌اندیشد. حتی اگر پیر هم شود، فرسوده نمی‌شود. موج، موج است گرچه پیر شود!

موج‌هایی که عمرشان بلند می‌شود هم هیچ گاه از رفتن نمی‌ایستند. می‌دانند که محبوب، رفتنشان را این گونه خواسته ببیند. او هم همچنان به رفتن ادامه می‌دهد.

ولی این در مورد صخره درست نیست. صخره‌ها وقتی پیر می‌شوند، فرسودگی و سپس شکست در انتظارشان است. این عاقبت حتمی طاغوت‌هاست که هر چه هم بر امواج آزاده ولی ضعیف فخر بفروشند، باز هم محکوم به نیستی و مرگ‌اند.

اما موج‌های دیگری هم هستند که از روی هوسِ چند روز بیشتر زیستن، چون به ساحل می‌رسند، خودشان را در گودالی پرت می‌کنند که چند روزی بیشتر در آن روزگار بگذرانند. این گودال و سکون آن، طعمه‌ای‌ست که موج را از حقیقت پشت صخره‌ها غافل می‌کند و به سمت خود متوجه می‌سازد.

آن‌ها همان امواجی هستند که فریب ساحل طاغوت را خورده بودند و پنداشته بودند که حقیقت همین است و پس از او چیزی نیست. آن‌ها واقعیت ساحل را به جای حقیقت ماورای ساحل نشانده بودند ... و برای همین هم سر ستیزی با ساحل و واقعیت طاغوتی آن نداشتند تا با عبور از او به وصال حق برسند ...

آب آنقدر در گودال و در پناه ساحل می‌ماند تا متعفن شود و نهایتا با تحمل درد تبخیر، زجرش تمام می‌شود.

صخره‌ای هم که هزار سال خود را به جای حقیقت جا زده و جسم امواج را گرفته، هنگام فرسودگی و شکستن‌ زجر می‌کشد.

اصلا گندیدن و زجر کشیدن هنگام مرگ، سرنوشت مشترک ساحل طاغوتی و امواجی‌ست که سکون و بودن در پناه ساحل را گزیده‌اند. به عکس امواج شیدا و عاشق ... که رفتن و شدن را انتخاب کرده‌اند و شهید می‌شوند ...

بر خلاف موجی که در حال رفتن است و حتی پس از برخورد به ساحل هم نمی‌میرد، امواجی که در همان دل دریا به جایی که رسیده‌اند رضایت می‌دهند و خیال رسیدن می‌کنند، همان جا می‌میرند. آنچه از او به ساحل می‌رسد، موج نیست. جسم بی‌روحی‌ست که با رسیدن به ساحل، عمرش تمام می‌شود.

همان لحظه‌ای که قفس جسم‌شان می‌شکند، روحشان نیز غرق می‌شود. روح اینان، سال‌هاست که طعم عشق و غم هجران را از یاد برده است و میلی به رفتن ندارد. مرگ اینان -هرچند نه به اندازه تبخیر گنداب‌های پشت ساحل و شکستن صخره‌ها- برایشان دردناک است. ایشان هم سرِ ستیزی با ساحل و واقعیت طاغوتی آن نداشتند ...

او قابل ترحم‌ترین موجودات است. نه چنان قدرت و غروری دارد که جسمش را سخت کند و در کنار صخره‌های دیگر، برای خود قدرتی دست و پا کند و چند صباحی به امواج فخر بفروشد و خود را به جای حقیقت جا بزند. و نه آنقدر مزه‌ی عشق چشیده است که روحش را نای رفتن باشد. و نه انگیزه‌ای برای ماندن دارد تا به گنداب‌های پشت ساحل بپیوندد. از واقعیت رانده و از حقیقت مانده ...

او شهید نمی‌شود. رسیدن به ساحل و پی بردن به دروغش همان و مردن همان ...

مرگ، داسی نیست که در گندم‌زار هستی افتاده باشد. مرگ موشی‌ست که در این گندم‌زار دنبال خوشه‌های مرده‌ای می‌گردد که به عدم و نیستی تعلق دارند. برای انسان‌هایی که هستند، مرگی نیست.

موج وقتی به ساحل می‌رسد نمی‌میرد. او جسم فانی خود را رها می‌کند و با روح خود پیش خدایش می‌رود. این صخره است که جاودانگی را در جسم سخت خود جستجو کرده و با فدا کردن روحش، هوس جاودانگی جسمش را در سر می‌پروارند. او وقتی می‌شکند، می‌میرد. مرگ منتظر شکستن همین‌هاست. اصلا مرگ از موجی که برای‌ش آغوش گشوده، می‌گریزد.

موج، مامور به تکلیف است. او وظیفه دارد برود. اصلا دست خالق، هستی او را در رفتن قرار داده. صخره‌ی طاغوت، جلوی رفتن او را می‌گیرد و عاقبت موج می‌شود شهادت. ولی این بهانه‌ای برای پیوستن به طاغوت نیست.

ضربه‌های نحیف موج بی‌اثر نیستند. موج‌ها، تن سخت و روح به عدم پیوسته‌ی ساحل را می‌فرسایند. گاهی موجی مثل ابراهیم می‌آید و نمرود را می‌شکند. گاهی موجی مثل موسی، ساحل فرعون را غرق می‌کند. و آخرین موج، موج محمد، با تمام هستی خود نیستی همه‌ی ساحل‌ها را به رخ‌شان می‌کشد و در تن تمام صخره‌های جهان رعشه‌ای می‌اندازد تا تمام نیستی‌شان پر از تَرَک شود.

از پی این آخرین موج، موج‌هایی روانه‌ی ساحل طاغوت می‌شوند که هر کدام توان خرد کردن همیشگی طاغوت را داشتند. اما وقتی ساحلی در کرانه‌های دریا، روح امواج را آزاد نکند، آفرینش بی‌معنی می‌شود. مگر می‌شود خدا امواج را شیفته و دیوانه‌ی خود کند و راهی برای وصال نگذارد؟!

حسین، چنان طعنه به این صخره‌ها زد که می‌توانست همه را تا ابد، غرق کند. ولی در این صورت نظم خلقت و عشق‌بازی امواج و شهادت، همه از میان می‌رفت. او پس از خرد کردن ساحل، به حقیقت پیوست و صخره‌ها را برای شهادت و وصال امواج باقی گذاشت. او اصلا از ابتدا بخشی از حقیقت بود که در دریا جا مانده بود. او برای همین در میان امواج جا گرفته بود که راه و رسم رفتن و شکستن ساحل را بیاموزد.

اصلا اخراج آدم از بهشت تنها افسانه‌ای مقدس یا پدیده‌ای غیر منتظره نبود. این بخشی از آفرینش آدم و جهان اوست. نافرمانی آدم، جزوی از آفرینش بود. خدا پس از راندن آدم از نزد خود، او را خواند و آن قدر به او مهلت زجه و زاری و حسرت داد تا بی‌تابیِ شدن و بازگشتن در هر جزئی از آدم شعله بگیرد و او را به وجود بیاورد.

گاهی خدا امری می‌کند که منتظر نافرمانی از آن است و گاهی نفی‌ای می‌کند و منتظر سرپیچی‌ست. نافرمانی شیطان و سرپیچی آدم، بخشی از خلقت و لازمه‌ی نظم یافتن آن بود. تا صخره‌ای نباشد و مانع امواج شیدا نشود، عشق‌بازیِ حقیقت پشت ساحل با امواج دریا، معنایی ندارد. حال آنکه اصلا قصد خالق از خلق ساحل و امواج، بنده‌گی و دلدادگی و وصال بوده ...

خوردن میوه‌ی ممنوعه بخشی از روند خلقت بود. آدم باید از بهشت اخراج می‌شد تا حسرتی همیشگی از هم‌جواری حق مطلق در وجودش شعله بکشد. آدم باید از بهشت اخراج می‌شد تا مراحل خلقتش تمام شود و «آدم» شود. بر خلاف صفات اکتسابی جسمانی، این شعله‌ی گدازان، به تمام فرزندان آدم رسید. عشق به حق و بی‌تابی پیوستن به آن. انگار خدا همه‌ی ما را پس از تجربه‌ی هم‌جواری، از خویش راند و سپس از آن بالا، دعوتمان کرد و رفتن و شدن را ماهیت انسان قرار داد.

شیطان، نخستین کسی بود که در مقابل حقیقت و عشق، گردن‌کشی کرد. اما نافرمانی او از امر خدا، بخشی از خلقت جهان ما بود. دریا نیاز به ساحل دارد. خدا دریایی را آفرید که شیطان، نخستین خشکی در کرانه‌ی آن شد. وقتی مانعی و عاملی نباشد که حواس آدم را پرت کند و مسیر رفتنش را پر خطر، حقیقت عشق ظهور نخواهد کرد.

ماجرای اخراج آدم از بهشت، ماجرای شیدایی و میل همیشگی به بالا رفتن و هرگز نرسیدن آدمی را روایت می‌کند. خدا دلیل بی‌تابی همیشگی انسان را برای‌ش بازگو می‌کند. اما باز هم اغلب این موج از آسمان افتاده، یادش می‌رود که در این جهان کاری جز فرار و بازگشت به سوی معشوق که همان حقیقت پشت ساحل است ندارد! مشغول خود می‌شوند و رفتن را فراموش می‌کنند.

چه کوتاه‌اند کسانی که به اشتباه، «بودن» را با «هستن» اشتباه می‌گیرند و بودن انسان را مساوی وجود داشتن او خیال می‌کنند. نمی‌دانند که طبیعت خلقت انسان، رفتن و شدن است. بودن و ماندن، عین «عدم» ماست و در رفتن و شدن رنگ «وجود» بر اندام آدم، می‌نشیند. همانطور که موج هر لحظه از رفتن بایستد، دیگر نیست.

مرگ طبیعی، برای آدمهای زنده، نیست. همانطور که روزمرگی و ماندن، ربطی به آن‌ها ندارد. مرگ طبیعی یعنی مرگ بر اثر فرسودگی و پیری. پیری مخصوص صخره‌های ساحل است. موج پیر نمی‌شود. در همان جوانی، قفس جسمش را می‌شکند تا سریعتر به بینهایت میل کند. حتی اگر عمرش به درازا بکشد هم پیر و فرسوده نمی‌شود.

هر که بودن را برگزیده، چون ساحل آرامی‌ست که مغرور و سرکش، حسرت رفتن را در خود کشته و ثباتش اورا به گردن‌کشی و توهم خدایی می‌کشاند. او با ماندن خود، «عدم» را برگزیده؛ هرچند که این سفتی و سختی، مرگش را هزار سال به تاخیر اندازد. یا مرداب متعفنی می‌شود که تنها چند روز بیشتر در پناه طاغوت زنده می‌ماند و این گونه ذلت بندگی صخره را به جای جاودانگی حیات در جوار معشوق می‌فروشد.

اما موج همان «موجود» شیدایی‌ست که هستی‌اش به رفتنش بستگی دارد. او می‌داند که رفتنش او را به سینه‌ی سخت صخره‌ای خواهد کوفت که جسمش را خواهد گرفت. ولی او هستی جاودانه را انتخاب کرده و چه بهتر از این که جسمش را بگذارد و سبک‌تر برود. موج هرگز نمی‌میرد. اصلا مرگ برای وجودهای جاوید نیست. مرگ برای مرده‌هایی‌ست که در مقابل معشوق گردن‌کشی کرده‌اند.

...

ما امواجی هستیم که می‌توانیم، جاودانه شویم و آنقدر سبک گردیم که جسم‌مان هم توان هم‌راهی‌مان را از دست بدهد. آنقدر سبک که حتی جا ماندن جسدمان روی سنگ‌ریزه‌های ساحل را هم حس نکنیم. وقتی قفس جسم علی شکافت، با شعف به همان حقیقت پس از ساحل سوگند خورد که رستگار شد ...

ما می‌توانیم گندابی پشت ساحل هم باشیم و زجر پیری و گندیدگی بکشیم و نیستی را برای خود انتخاب کنیم تا چند روز بیشتر در پناه طاغوت زندگی کنیم.

و یا صخره‌ای مغرور شویم و با کتمان حقیقت، بر امواجْ فخرفروشی کنیم و باز هم زجر پیوستن به نیستی و دردِ شکستن را تحمل کنیم. زجر عمر بلند بی‌حاصل و لبریز از هجران ...

اصلا دریا جای رسیدن نیست. او که دریا و ساحل و موج را خلق کرده، دریا را فقط برای رفتن آفریده. هر موجی که توهم رسیدن به سرش بزند و لحظه‌ای سکون گزیند، همان لحظه به عدم می‌پیوندد. و موش مرگ، حریصانه به دنبال جمع کردن این خوشه‌های مرده است ...

در هر صورت هستی ما به رفتنمان گره خورده و این شاید تنها جبر طبیعت باشد ...

اگر می‌رویم هستیم و همان لحظه که بایستیم دیگر نیستیم ...

 

سحر 28 اردیبهشت 1399

23 رمضان 1441

۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۵۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد مقید

تو موندی و هوای خنک کنار پنجره و انسانیتی که این روزها دیگه خیلی مهم نیست...

تصور کن یه شب نسبتا آروم تابستونی لب پنجره نشستی و تازه شروع کردی قسمت دوم «جنگ و صلح» تولستوی رو زیر نور چراغ مطالعه کوچیکت بخونی. نسیم نسبتا خنکی که گرمای روز و شلوغی هاش رو از یادت می‌بره.
غرق در نوشته های تولستوی شدی که یهو صدای فریاد یه پسر بچه ده دوازده ساله تمرکزت رو به هم می‌زنه و نگاهت می‌چرخه سمت کوچه. ظاهرا خونه‌ی همسایه‌ی قدیممون، خونه‌ی خونواده‌ی ابراهیمیه. انگار مستأجرهای جدید آقای لرد که توی اتاق کوچیک گوشه حیاط زندگی می‌کردن از پنجره اتاق اون پسر بچه که خواب بود وارد اتاق شدن و ترسوندنش.
اونا به زور پسر بچه رو از اتاقش بیرون کردن و درو بستن و خونواده اون پسر بچه رو تهدید می‌کنن که اگه بیان سمت در با تفنگ بهشون شلیک می‌کنن. اونا نمی‌خوان چیزی رو از اتاق بیرون ببرن. اونا برای گرفتن خود اتاق اومدن.
راستش این دفعه اول هم نیست که همچین بلایی سر این خانواده اومده. قبلا هم یه زمین دار بزرگ بود که کلاه سرشون گذاشته بود و سند خونه رو به نام خودش زده بود؛ اونم در حالیکه اون خانواده از چندین نسل گذشته تو همون خونه بودن و کسی یادش نیست قبل اونا کی اونجا بوده. اون خونه، خونه اجدادیشون بود ولی اون بنگاهی کلاه بردار سند خونه رو به نام خودش میزنه و اونا اونجا میشن مستأجر. میگن فامیلی اون کلاهبرداره عثمانی بود.
ولی این همه ماجرا نبود و آقای عثمانی هم خونه رو به یه آدم بداخلاق دیگه که بهش می‌گفتن لُرد چی‌چی فروخته بود. آقای عثمانی فقط ازشون اجاره می‌گرفت ولی صاحب خونه جدید بداخلاق بود و زورگو.
آقای لرد بدون اجازه و رضایت ساکنین خونه چند نفر مستأجر جدید هم آورده بود و اتاق کوچیک گوشه حیاط رو بهشون داده بود. یعنی با زورگویی وسایلشون رو ریخته بود بیرون.
خونواده‌ی ابراهیمی واقعا خونواده ضعیفی بودن. یعنی از وقتی آقای عثمانی به زور خونه رو به اسم خودش زد همیشه ضعیف نگهشون داشته بود تا یه روزی نتونن خونه رو دوباره پس بگیرن.
این ماجرای گذشته‌شون بود ولی خیلی وقت بود که کسی تو اون محل اونم اون موقع شب صدای فریاد و وحشت یه پسر بچه رو نشنیده بود. کسی توی خونه‌ی یکی دیگه روی صاحب خونه اسلحه نکشیده بود.
همه همسایه‌ها عصبی شده بودن. راستش از ترس خودشون هم بود. بعضی از خونه‌های دیگه محله هم تجربه‌ی تلخی شبیه اون کارهایی که آقای عثمانی با خونواده‌ی ابراهمی کرده بود داشتن و می‌ترسیدن این اتفاق برای اون ها هم بی‌افته.
خیلی طول نکشید که آقای لرد خونه رو ترک کرد و مستأجر قدیمی خونه رو با مستأجر مسلح جدید تنها گذاشت تا خودشون باهم کنار بیان. گویا فراموش کرده بود که اون خونه اصولا ملک خونواده ابراهیمی بود و اصلا حق نداشت مستأجر جدید بیاره تو خونه.
همسایه‌ها جمع شدن و با هر چیزی که دستشون بود اومدن تا اون مستأجر جدید رو از خونه اجدادی خونواده ابراهیمی بیرون کنن. ولی اون مستأجر جدید که ظاهرا پول زیادی هم داشت خیلی قوی‌تر از این حرفا بود. یعنی چون پول داشت حامی زیادی هم داشت. همسایه‌ها بعد شش روز تلاش برای بیرون کردن اونا شکست می‌خورن و برمی‌گردن.
الان چند سالی هست که اون مهمون ناخونده توی خونه‌ی خونواده ابراهیمیه و برای همه‌ی همسایه‌ها هم شاخ و شونه می‌کشه. هر سال چند نفر از اعضای خونواده‌ی صاحبخونه کشته می‌شن. حالا اونا دیگه فقط توی اتاق کوچیک گوشه‌ی حیاط و اتاق پسر بچه‌ی اول داستان نیستن؛ اونا اتاق پذیرایی  و آشپزخونه و چند تا از اتاق‌های دیگه رو هم به زور گرفتن. الان بیشتر خونه دست اوناست. اگه با آمار بگیم اون اتاق گوشه‌ی حیاط فقط حدود سه درصد کل جایی هستش که الان تو دستشونه. یعنی حتی اگه آقای لرد رو هم مالک واقعی خونه بدونیم و اتاقی که اجاره‌ داده رو هم واقعا حق مستاجرهای ناخونده جدید بدونیم، بقیه خونه حق خونواده‌ی ابراهیمیه و حق نداشتن اونجا رو هم بگیرن.
الان بعد اینهمه سال درگیری و زورگویی، بچه‌های خونه هم بزرگتر و قویتر شدن. توی این سالها همسایه‌های دیگه هم کم از این مهمون ناخونده نکشیدن. چند نفر از اعضای خونواده ابراهیمی آواره شدن و کلی مشکل دیگه که کل محله رو درگیر کرده.
اون مستأجر جدید، این روزها بعد چند سال که بیشتر از نصف خونه رو با زور تصاحب کرده یه طرح صلح داده که ظاهرا خیلی هم بد نیست. میگه قول میده مالکیت اون قسمت کوچیکی از خونه رو که هنوز نتونسته تصاحب کنه به خونواده ابراهیمی بسپاره. فقط دیگه اونایی که از خونه رفتن نمی‌تونن برگردن و خونواده ابراهیمی هم حق نداره دیگه هیچ وسیله‌ای برای دفاع از خودش داشته باشه. همسایه‌ها هم بی بهره نمی‌مونن. یکی از همسایه ها پول زیادی داره و قراره همراه این مستأجر جدید، برای همسایه‌های دیگه وام بده. چیز زیادی هم در عوضش نمی‌خواد انصافا؛ فقط قراره همه‌ی همسایه‌ها زیر سند مالکیت این مستأجر رو امضا کنن و قبول کنن که اون هم همسایه جدیدشونه.
الان تو موندی و هوای خنک کنار پنجره و وجدانت و انسانیتی که این روزها دیگه خیلی مهم نیست؛ و البته کتابی که هنوز تموم نشده ...

معامله‌ی قرن یه همچین داستانی داره...

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

پراکندگى شما در حق خود، دل را مى میراند!!

شگفتا! به خدا که هماهنگى این مردم در باطل خویش، و پراکندگى شما در حق خود، دل را مى میراند، و اندوه را تازه مى گرداند. زشت بادید و از اندوه برون نیایید! که آماج تیر بلایید، بر شما غارت مى برند و ننگى ندارید. با شما پیکار مى کنند و به جنگى دست نمى گشایید. خدا را نافرمانى مى کنند و خشنودى مى نمایید.

ادامه مطلب...
۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد مقید

نعمتی به نام انجمن اسلامی دانشجویان

به جرأت می‌گویم که اگر انجمن نبود قطعا در این دو سال دانشجویی، به پوچی و بیهودگی رسیده بودم. دانشگاهی که رنگ و بوی حیات و جنب و جوش دانشجویی ندارد و غیر از فرمولها و قواعدی که جز پذیرفتنشان چاره‌ای نداریم چیز دیگری ندارد. علمی که حتی حق نقدش را هم نداریم ...

امروز تشنه‌تر از همه روزهای گذشته‌ام. تشنه مطالعه؛ تشنه گفتگو؛ تشنه چالش فکری؛ تشنه مطالبه‌گری و عدالت‌خواهی؛ تشنه فریاد علیه ستم و استکبار. امروز بیشتر از هر روز دیگری تشنه آرمانخواهی‌‌ام. من این تشنگی را همان تفکر بسیجی می‌دانم و تفکر بسیجی را همین تشنگی ...

این تشنگی مضاعف حاصل همین دوسالی‌ست که تفکر بسیجی را در قالب انقلابی ترین تشکل دانشگاه تبریز تجربه کرده‌ام. انجمن اسلامی هویت مشترک ماست و اندیشه بسیجی، همان تفکری‌ست که ما را حول این هویت جمع کرده.

ادامه مطلب...
۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد مقید

سر می زارُم می افتُم به پای زوارت ...

دریافت
آی جونُم وای عمرُم بی تابُم بری دیدارت
سر می زارُم می افتُم به پای زوارت
...
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۵ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد مقید

که بین دام و نگاهت کدام صیاد است ...

در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است

به من اجازه در اوج پر زدن داده است

در ان کرانه که همواره یک نفر آنجاست

که در پذیرش مهمان همیشه آماده است

در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد

بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است

همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است

شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است

سوال می کند از خود هنوز آهویی

که بین دام و نگاهت کدام صیاد است

دلم که دست خودم نیست این دل غمگین

همان دلی است که جامانده در گوهر شاد است

بدون فن غزل بی کنایه می گویم

دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است…

سید حمیدرضا برقعی

۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد مقید

کجای کار ما پیش تو لنگ میزند؟!

همه ما معمولا وقتی با فاصله کوتاهی نتیجه نا مطلوب اقدام یا تصمیم نادرست خودمونو می بینیم بر می گردیم و پشت سرمونو نگاه می کنیم تا ببینیم اشکال کارمون کجا بود که اونی که می خواستیم نشد!

اما اگه همین نتیجه نامطلوب با یه فاصله زمانی نسبتا طولانی از تصمیم اشتباهمون اتفاق بیافته کمتر پیش میاد که بازم برگردیم و دنبال اشکال کارمون بگردیم.

اگه این نتیجه نامطلوب به تدریج و به خاطر یه سری تصمیم ها و اقدام های نادرست باشه ، حتی بدتر هم میشه مخصوصا اگه به این شرایط عادت هم کرده باشیم.

اما گاهی پیش میاد که با وجود همه این موانعی که نمیذارن برگردیم و پشت سرمونو نگاه کنیم ، یه دفعه ای به خودمون میایم و این سوال رو از خودمون می پرسیم که کجای کارم لنگ میزنه که نتونستم به هدفی که داشتم برسم؟ چه تصمیم یا تصمیم های اشتباهی باعث شد که به اینجا برسم؟

به نظر من الان همون موقعیه که باید این سوال رو از خودمون بپرسیم؟ از خودمون بپرسیم ما به چی عادت کردیم که الان اینهمه از اهدافمون فاصله داریم؟ چی شده که الان دیگه حتی می تونیم به این شرایط بد هم عادت کنیم؟ مگه قرار نبود ما به سمت آرمانشهر بزرگ و شکوهمند خودمون حرکت کنیم؟ مگه قرار نبود این آرمانشهر رو با دستای خودمون بسازیم؟ آرمانشهر شکوهمند تمدن نوین اسلامی ...

آرمانشهری که از اول هم قرار بود خودمون برای ساختنش قیام کنیم و خدا هم وعده داده بود که اگه تو این راه قدم برداریم ، بهترین و کاملترین بنده خودش رو برای رهبری ما میفرسته ...

کسی که نه تنها وعده موعوده که حضرت معشوق هم هست ...

چی شده که ما حتی یادمون رفته میخواستیم کجا بریم؟ چی شده که قانع شدیم به این بازی های دم دستی اطرافمون؟ چی شد که اونی که می خواستیم نشد...؟

مگه قرار نبود کنار همین انسان کامل عدالت رو اونطوری که خدا ازمون خواسته به پا کنیم؟ مگه قرار نبود امت خوبی برای حضرت معشوق باشیم؟ مگه قرار نبود دنبال تحقق این وعده موعود بریم؟ مگه قرار نبود با تمام وجودمون عاشق خدا بشیم...؟

مگه یادمون رفته قرار بود کنار حضرت معشوق به چه سعادتی برسیم؟ چه بهشتی قرار بود رو زمین بسازیم... چه صلح و عدالتی... چه صداقت و صفایی... چه انسانیتی... چه عقلانیتی... چه آزادی و محبتی قرار بود تو این بهشت برای خودمون بسازیم...؟

هنوز هم خیلی دیر نشده

آره...

همین حالا وقتشه که برگردیم عقب و از خودش بپرسیم که... کجای کار ما پیش تو لنگ میزند!!؟

۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سجاد مقید

چه بهاریست بهاری که تو را داشته باشد ...

سلامی به تو ای مأمن هر ساله من

و ای چاره هر حسرت بی چاره من

عمر امسال چه بی صبر چو هر سال به سر آمد و اما نرسیدی

جان همه ی اهل ستمگاه زمین بر لبش آمد نرسیدی

 ***

ای مقصد هر راه در این عرصه بی راه

و ای منتظَر هر چه ستم دیده و ای پاسخ هر آه

وقتش نرسیده که بیایی و غم از چهره عالم بربایی؟

وقتش نرسیده که بیایی و زمین گیر کنی هرچه که ظلم و ستم و کفر و ریا هست؟

وقتش نرسیده بدهی اهل زمین را تو رهایی؟

تو ای جلوه ای از حسن رخت منظره ماه

ذره های تن من همچو زمین تشنه دیدار تو هستند

ضربان دلم هر لحظه چنان نبض زمین دست تو هستند

که نفس های زمین را به نفس های تو بستند

 ***

آه ای وعده موعود ...

آخرین جمعه امسال چو هر سال چه بی رحم گذشت

آخرین وعده دیدار رخ حضرت دلدار در این سال چه بی گاه گذشت

تو ای دست خدا بر سر ما اهل سکوت و خفگی ، درد

کجایی که ببینی ستم و جور چه ها بر سر این قوم زمین خورده نیاورد

که این پیکر خونین و ستم دیده و بی جان ، چه ها بر سرش آمد

منشاء هر قتل و ستم پیشه ی این دهر شده مدعی نظم نوینی به زمانه

و در این دهکده ، صهیون شده قارون و ستم پیشه این دورِ زمانه

که چگونه دل آن پیر جماران پر خون شد ز ستم های زمانه

و غریو انا عطشان همین قوم ستم دیده به افلاک رسیده

ز غم هجر تو و هجمه بیداد یزیدان زمانه

عرق شرم نشسته بر پیشانی آن پیر و علمگیر زمانه

معذرت خواسته از رب تو و امت تو بر سر بیداد و فساد لیبرالها و به جای لیبرالها

و شده صف شکن جبهه ی پیکار علیه لیبرال ها ، تک و تنها چه یلانه

 ***

تن خونین یتیمان یمن در یک سو

تن بی سر شده طفل میانمار دگر سو افتاد

قاتلی بر تن قربانی گریان

خنجر خشم پس دیپلماسی ها عریان

چه ستم ها که از این قوم به خون تشنه و بیگانه پرست لیبرال نام به مردم رفته

و چه عمامه به سر ها که پی راحتی خود رفته

چه ستمها که پی پیروی از عدل علی بر ما رفت

زخمی از دشنه بیدادگر اهل ستم بر دل دنیا رفته

و هر ذره ای از جسم به خون خفته این توده خاکی

چراغی ست نشانی ده زخمی که ز سر نیزه صهیون خورده

و نماینده ی داغی ست که از سلطه ی قارون خورده

مردم قربانی شده ی دست سیاست بازی

خنده ای دیپلماتیک بر تن بی جان شهید

لب خندان شهیدی که سرش بی تن ماند

و شهیدی که تنش مثل تن اربابش

جلوی چشم همه بی کس بود

و چه اندک خردانی که به او طعنه زدند

 ***

آه ...

چه بگویم که خودت با خبر از این دل زاری

که خودت محرم اسرار خدایی

چه بگویم که همین یاد تو هم مرهم هر زخم عمیق است

که همین عطر نفسهای تو هم علت احیای زمین است

و ولله که تا در رگ من قطره ای از خون جریان داشته باشد

تن من نذر تو و دیده من محو تماشای تو باشد

و ولله که این قبضه شمشیر به دست من و من گوش به فرمان تو ام تا دم مرگم

که از ریشه درآرم تن بی ریشه ی این ظلم و ستم را

و از جان گذرم مثل شهیدان رهت بر سر این راه

که این جان چه بود در بر جانان

به جز تحفه ای ارزان

***

و تو ای ماه نشانی ز رخت در شب غیبت

و ای منجی و ای موجب بیداری امت

چه شود گر تو بیایی و از این وضع نجاتم بدهی

چه شود داغ مرا هم به نگاهت تو دوایی بدهی

چه شود با خبر وصل تو پیوند خورَد سال جدیدم

چه شود همچو شهیدان رهت

با نفس پاک تو پیوند خورَد لحظه آخر نفس من

که نفس گیر شده حال زمین از ستم و جور

و بهار است هر آن فصل که یک جو

ز نم عطر نفس های تو را داشته باشد

 ***

چه بهاریست بهاری که نفس های تو را داشته باشد

چه بهاریست بهاری که تو را داشته باشد ...

۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۳۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

معشوق من بی وفایی ام را پای بی معرفتی ام ننویس ...

معقولترین معشوق من ...

بلند ترین شب امسال هم در فراق تو گذشت

چه گذشتنی؟!

مگر بدون تو اصلا زمان گذری هم دارد؟!

همه دور هم بودیم و خوش و خوشحال ...

و تنها جای تو میان سفره های دلمان خالی بود

راستش را بخواهی فکر می کنم تمام این شادیها بهانه ایست که غم هجران تو را فراموش کنیم

ولی مگر نه این است که عشق تو با جانهای ما گره خورده است ؟...

مگر نه این است که تمام عمرمان بدون تو خواب و خیالی بیش نیست ؟

مگر نه اینکه هوایی که نفس های تو را ندارد قابلیت زندگی ندارد ؟...

مگر نه اینکه اگر همین اندک عطر دل انگیز تو در هوایمان نپیجیده بود حیاتی هم نبود ؟...

ادامه مطلب...
۰۱ دی ۹۶ ، ۱۸:۴۸ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد مقید

آرامش های قبل از تو سوءتفاهم بود ...

لبخند پدرانه ای که روی لبهای توست فرق دارد با لبخند فخرفروشانه ای که به مصیبت دیدگان طعنه میزند ...

به فدای دل مهربون و بزرگ تو که تنها سنگ صبور میلیون ها آدمه

به فدای تفکر تو که به آلوده نشده و نخواهد شد

به فدای دست مهربان تو که سر هرکی می کشی هر دردی هم که داشته باشه آروم میشه

به فدای عمامه خاکی تو که نشون میده درد مردم رو از نزدیک دیدی نه از سانروف ماشینت ...

سند ادعا های من استقبال مردمیست که با دیدنت دردهایشان از یادشان میرود

پ.ن: تصویر مربوط به بازدید سرزده امام خامنه ای از زلزله زدگان کرمانشاه

۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سجاد مقید

بدجوری سوختم ...

سال پیش گفته بودم اگه سال بعد هم نتونم اربعین پیاده برم کربلا ، دیگه دیوونه میشم

الآن میبینم که درست فهمیده بودم

خدایا من که سوختم ولی دیگه هیچ کسو اینجوری با حسرت نسوزون

هرکی امسال قراره اربعین بره کربلا و این پستو میبینه ازش التماس دعا دارم

فقط دوتا خواسته دارم

یکی اینکه شهید شم

یکی اینکه کربلا نرفته نمیرم

۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
سجاد مقید