تصور کن یه شب نسبتا آروم تابستونی لب پنجره نشستی و تازه شروع کردی قسمت دوم «جنگ و صلح» تولستوی رو زیر نور چراغ مطالعه کوچیکت بخونی. نسیم نسبتا خنکی که گرمای روز و شلوغی هاش رو از یادت میبره.
غرق در نوشته های تولستوی شدی که یهو صدای فریاد یه پسر بچه ده دوازده ساله تمرکزت رو به هم میزنه و نگاهت میچرخه سمت کوچه. ظاهرا خونهی همسایهی قدیممون، خونهی خونوادهی ابراهیمیه. انگار مستأجرهای جدید آقای لرد که توی اتاق کوچیک گوشه حیاط زندگی میکردن از پنجره اتاق اون پسر بچه که خواب بود وارد اتاق شدن و ترسوندنش.
اونا به زور پسر بچه رو از اتاقش بیرون کردن و درو بستن و خونواده اون پسر بچه رو تهدید میکنن که اگه بیان سمت در با تفنگ بهشون شلیک میکنن. اونا نمیخوان چیزی رو از اتاق بیرون ببرن. اونا برای گرفتن خود اتاق اومدن.
راستش این دفعه اول هم نیست که همچین بلایی سر این خانواده اومده. قبلا هم یه زمین دار بزرگ بود که کلاه سرشون گذاشته بود و سند خونه رو به نام خودش زده بود؛ اونم در حالیکه اون خانواده از چندین نسل گذشته تو همون خونه بودن و کسی یادش نیست قبل اونا کی اونجا بوده. اون خونه، خونه اجدادیشون بود ولی اون بنگاهی کلاه بردار سند خونه رو به نام خودش میزنه و اونا اونجا میشن مستأجر. میگن فامیلی اون کلاهبرداره عثمانی بود.
ولی این همه ماجرا نبود و آقای عثمانی هم خونه رو به یه آدم بداخلاق دیگه که بهش میگفتن لُرد چیچی فروخته بود. آقای عثمانی فقط ازشون اجاره میگرفت ولی صاحب خونه جدید بداخلاق بود و زورگو.
آقای لرد بدون اجازه و رضایت ساکنین خونه چند نفر مستأجر جدید هم آورده بود و اتاق کوچیک گوشه حیاط رو بهشون داده بود. یعنی با زورگویی وسایلشون رو ریخته بود بیرون.
خونوادهی ابراهیمی واقعا خونواده ضعیفی بودن. یعنی از وقتی آقای عثمانی به زور خونه رو به اسم خودش زد همیشه ضعیف نگهشون داشته بود تا یه روزی نتونن خونه رو دوباره پس بگیرن.
این ماجرای گذشتهشون بود ولی خیلی وقت بود که کسی تو اون محل اونم اون موقع شب صدای فریاد و وحشت یه پسر بچه رو نشنیده بود. کسی توی خونهی یکی دیگه روی صاحب خونه اسلحه نکشیده بود.
همه همسایهها عصبی شده بودن. راستش از ترس خودشون هم بود. بعضی از خونههای دیگه محله هم تجربهی تلخی شبیه اون کارهایی که آقای عثمانی با خونوادهی ابراهمی کرده بود داشتن و میترسیدن این اتفاق برای اون ها هم بیافته.
خیلی طول نکشید که آقای لرد خونه رو ترک کرد و مستأجر قدیمی خونه رو با مستأجر مسلح جدید تنها گذاشت تا خودشون باهم کنار بیان. گویا فراموش کرده بود که اون خونه اصولا ملک خونواده ابراهیمی بود و اصلا حق نداشت مستأجر جدید بیاره تو خونه.
همسایهها جمع شدن و با هر چیزی که دستشون بود اومدن تا اون مستأجر جدید رو از خونه اجدادی خونواده ابراهیمی بیرون کنن. ولی اون مستأجر جدید که ظاهرا پول زیادی هم داشت خیلی قویتر از این حرفا بود. یعنی چون پول داشت حامی زیادی هم داشت. همسایهها بعد شش روز تلاش برای بیرون کردن اونا شکست میخورن و برمیگردن.
الان چند سالی هست که اون مهمون ناخونده توی خونهی خونواده ابراهیمیه و برای همهی همسایهها هم شاخ و شونه میکشه. هر سال چند نفر از اعضای خونوادهی صاحبخونه کشته میشن. حالا اونا دیگه فقط توی اتاق کوچیک گوشهی حیاط و اتاق پسر بچهی اول داستان نیستن؛ اونا اتاق پذیرایی و آشپزخونه و چند تا از اتاقهای دیگه رو هم به زور گرفتن. الان بیشتر خونه دست اوناست. اگه با آمار بگیم اون اتاق گوشهی حیاط فقط حدود سه درصد کل جایی هستش که الان تو دستشونه. یعنی حتی اگه آقای لرد رو هم مالک واقعی خونه بدونیم و اتاقی که اجاره داده رو هم واقعا حق مستاجرهای ناخونده جدید بدونیم، بقیه خونه حق خونوادهی ابراهیمیه و حق نداشتن اونجا رو هم بگیرن.
الان بعد اینهمه سال درگیری و زورگویی، بچههای خونه هم بزرگتر و قویتر شدن. توی این سالها همسایههای دیگه هم کم از این مهمون ناخونده نکشیدن. چند نفر از اعضای خونواده ابراهیمی آواره شدن و کلی مشکل دیگه که کل محله رو درگیر کرده.
اون مستأجر جدید، این روزها بعد چند سال که بیشتر از نصف خونه رو با زور تصاحب کرده یه طرح صلح داده که ظاهرا خیلی هم بد نیست. میگه قول میده مالکیت اون قسمت کوچیکی از خونه رو که هنوز نتونسته تصاحب کنه به خونواده ابراهیمی بسپاره. فقط دیگه اونایی که از خونه رفتن نمیتونن برگردن و خونواده ابراهیمی هم حق نداره دیگه هیچ وسیلهای برای دفاع از خودش داشته باشه. همسایهها هم بی بهره نمیمونن. یکی از همسایه ها پول زیادی داره و قراره همراه این مستأجر جدید، برای همسایههای دیگه وام بده. چیز زیادی هم در عوضش نمیخواد انصافا؛ فقط قراره همهی همسایهها زیر سند مالکیت این مستأجر رو امضا کنن و قبول کنن که اون هم همسایه جدیدشونه.
الان تو موندی و هوای خنک کنار پنجره و وجدانت و انسانیتی که این روزها دیگه خیلی مهم نیست؛ و البته کتابی که هنوز تموم نشده ...
معاملهی قرن یه همچین داستانی داره...