تصور کن یه شب نسبتا آروم تابستونی لب پنجره نشستی و تازه شروع کردی قسمت دوم «جنگ و صلح» تولستوی رو زیر نور چراغ مطالعه کوچیکت بخونی. نسیم نسبتا خنکی که گرمای روز و شلوغی هاش رو از یادت میبره.
غرق در نوشته های تولستوی شدی که یهو صدای فریاد یه پسر بچه ده دوازده ساله تمرکزت رو به هم میزنه و نگاهت میچرخه سمت کوچه. ظاهرا خونهی همسایهی قدیممون، خونهی خونوادهی ابراهیمیه. انگار مستأجرهای جدید آقای لرد که توی اتاق کوچیک گوشه حیاط زندگی میکردن از پنجره اتاق پسر بچه که خواب بود وارد اتاق شدن و ترسوندنش.