یکی از واژگان پرتکرار این روزهای جامعهمان، گفتگوست. واژهای که البته با وجود تکرار زیاد، نه محقق میشود و نه فهمیده میشود. شاید از این جهت بیشباهت به واژهی گفتمان هم نباشد. ما واژهی گفتمان را هم بدون این که بدانیم چیست زیاد به کار میبریم. مهمترین دلیل عملی نشدن گفتگو هم همین عدم فهم درست معنای آن است. تنها با فهم درست گفتگوست که گفتگو ممکن میشود. حال ببینیم گفتگو چیست و اصلا چه ضرورتی دارد؟ چه چیزی در این واژه نهفته است که هنگام بحرانهای ملی به عنوان راه برون رفت از مشکلات معرفی میشود؟
برای پاسخ به این سوالات نیاز به فهمی درست از برخی مفاهیم دیگر داریم. یکی از این مفاهیم، منظرمندی ذهن بشریست. ما به عنوان انسان همانطور که به صورت فیزیکی برای دیدن جسمی بیرون از خود، الزاما باید در یک موقعیت مشخص قرار گرفته و از منظر خاصی به آن بنگریم، هنگام اندیشیدن به یک موضوع و کوشش در جهت شناخت وقایع هم چنین خاصیتی داریم. هرچند ما مجبور نیستیم همیشه از یک منظر به چیزها نگاه کنیم، ولی در یک لحظهی مشخص، نمیتوانیم از دو منظر متفاوت به طور همزمان به ابژهی مورد نظر خود بنگریم؛ چرا که محدودیت فیزیکی قوانین حاکم بر عالم، اجازه نمیدهد که یک جسم، همزمان در دو مکان باشد. قوانین حاکم بر ذهن انسان هم امکان شناخت وقایع، مستقل از منظرها را فراهم نمیکند. ما محکوم به شناخت منظرمندیم. نمیتوانیم بدون هیچ پیشفرض و اصل موضوعهی از پیش پذیرفتهای سراغ شناخت واقعیتها برویم. منظرمندی برای ذهن، مانند منظرمندی برای چشم است. اما همانطور که در مشاهده با چشم، امکان جابهجا بین مناظر هست، در شناخت با ذهن هم چنین امکانی وجود دارد. با این تفاوت که ذهن، بسیار سریعتر از جسم فیزیکی میتواند بین مناظر مختلف جابهجا شود. جابهجایی بین مناظر، تنها بستگی به ارادهی ناظر دارد. اوست که تصمیم میگیرد تصویر خود از واقعیت را کاملتر کند یا نه. اما تک بعدی بودن تصور فرد از چیزی، در واقعیت آن چیز تفاوتی ایجاد نمیکند. ابعاد واقعی آن چیز سر جای خودشان هستند، هرچند که ما هیچ گاه نبینیم و نخواهیم که ببینیمشان.
منظرمندی شناخت، تا وقتی یک نقص شناختی محسوب میشود که فرد نسبت به آن، آگاهی نداشته باشد. یا در صورت آگاهی، قصدی برای درک واقعیت از مناظر دیگر نداشته باشد. در غیر این صورت شناسندهی واقعیت میتواند با مال خود کردن مناظر دیگر، به فهمی جامعتر از واقعیت رسیده و تا حدودی بر منظر یک بعدی و سادهانگارانهی اولیه غالب شود. هر چند ما میتوانیم منظر خود را تغییر داده و به شناخت جامعتری برسیم، ولی اغلب مواقع ناگزیر باید یکی از این مناظر را برگزید و آن را معیار قرار داد. اینجاست که باز هم باورهای اولیه بر شناخت سایه میافکند.
حتی پس از پذیرش منظرمندی و تلاش در فهم واقعیت از مناظر رقیب، باز هم ترجیحات ارزشی پیش از شناخت هستند که نهایتا مشخص میکنند کدام منظر را معیار داوری خود قرار میدهیم. این نکته مخصوصا وقتی اهمیت مییابد که بدانیم رابطهی منظرهای مختلف همیشه یک رابطهی افقی نیست؛ به خصوص وقتی موضوع شناخت ما کنش انسانی باشد. بگذارید با مثالی این نکته را روشن کنیم. دو منظر «دانای کل» و «تجربهکنندهی بیواسطه» را در نظر بگیرید. خاصیت منظرمندی همه جا این است که از یک منظر مشخص، بخشی از حقایق دیده میشوند و بخشی دیگر پنهان میماند. شناسندهای که در موضع دانای کل قرار گرفته و ادعا دارد همه چیز را میبیند و میداند، در واقع فقط بخشی از چیزها را میبینید و درک میکند. همانطور که بر شناسندهی تجربهگر بیواسطه نیز، بخشی از حقایق پوشیده میماند. این دو منظر رقیب، تا وقتی که رقیب خود را به رسمیت نشناسند و تلاشی برای خروج از منظر انحصاری خود نکنند، تا ابد از درک بخشهای مهمی از حقیقت محروم میمانند. اما بعد از به رسمیت شناختن این دو منظر بازهم این نظام ارزشی ماست که داوری نهایی را به یکی از این دو منظر میسپارد.