یادداشت پیش رو مقاله بنده جهت ارایه در برهان اقتصادی ۳۹امین نشست پایان دوره دفتر تحکیم وحدت هست. قبلا در یادداشتی به مناسبت آزادسازی سهام عدالت مختصر مواردی را در باب اقتصاد مردمی و تفاوت آن با اقتصاد خصوصی و دولتی شرح داده بودم. آن یادداشت انتزاعیتر و کلیتر از یادداشت پیش رو بود. در این یادداشت به شکلی انضمامیتر و محسوستر به موضوع اقتصاد مردمی یا جامعهگرا پرداختهام. لازمهی چنین پرداختی، نقد وضع موجود و تبیین واقعبینانهی وضع مطلوب است. به همین جهت موضوع حذف ارز ترجیحی و برخی موضوعات اقتصادی مطرح و واقعی دیگر در این یادداشت بیشتر مورد توجه بودهاند. بنده همچنان در حال یاد گرفتنم و هدفم از نشر این یادداشت اشتراکگذاری آموختههایم با شماست و مشتاقانه از انتقادات شما عزیزان استقبال میکنم.
بتوارگی علم اقتصاد
شاید امروز برای ما خیلی عجیب و غیر منطقی به نظر برسد که کسی با دستان خود چیزی را بسازد و آن چیز را به عنوان خدای خود بپرستد. همین امر عجیب را انسانهای زیادی در طول تاریخ انجام دادهاند. اما آیا این کار فقط مربوط به تاریخ گذشته بود؟ متاسفانه خیر!
بشر متمدن امروز نیز چنین کارهایی میکند. میپرسید کدام انسان عاقلی چنین کاری میکند؟! مثلاً یک اقتصاددان متعصب جریان اصلی! نه تنها علم اقتصادی که در دانشکدههای اقتصاد تدریس میشود، ساخته دست انسانهاست بلکه خود موضوعی که این علم ادعای مطالعهی آنرا دارد نیز ساخته مجموعهای از روابط اختیاری بین انسانهاست. با این وجود عدهی زیادی در دنیا همین علم را به عنوان یک قانون مقدس میپرستند! اقتصاددانهای جریان اصلی.
این پدیده را بتوارگی یا چیزوارگی میگویند. یعنی انسان خودش یک واقعیت را به وجود میآورد و سپس آن واقعیت را به عنوان چیزی برتر از خودش که بر او تسلط دارد میپرستد. عین همین اتفاق برای جوامع نیز میافتد. به این معنا که مردم یک جامعه نوعی از روابط اجتماعی را میان خود ایجاد میکنند و سپس طوری تسلیم همین روابطی که خودشان ایجاد کردهاند میشوند که انگار یک قانون مقدس ازلی و ابدی است. مذهب علم اقتصاد که امروز در دانشکدههای اقتصاد تدریس میشود مصداق روشنی از این پدیده برای بشر و جوامع مدرن است.
اما آیا هر مطالعهای در حوزه اقتصاد را میتوان متهم به چیزوارهپنداری اقتصاد کرد؟ حتما خیر. اندیشمندان بزرگی که در گذشته سعی در آکدامیک کردن علم اقتصاد کردند نگاهی غیر از این داشتند. کتاب اقتصاد و جامعهی ماکس وبر از منظری کاملا متفاوت به اقتصاد مینگرد. سرمایه و دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی مارکس نیز باز از منظری دیگر به مطالعه اقتصاد میپردازد. آنچه اهمیت دارد این است که هر دو متفکر یاد شده اقتصاد را به عنوان واقعیتی ساخته دست جوامع میدانند نه یک واقعیت برتر ازلی و ابدی! به عنوان مثالی دیگر و البته روشنتر میتوان مفهوم تقسیم کار امیل دورکیم را با همین مفهوم در نظریه آدام اسمیت مقایسه کرد. این دو مفهوم در نظر این دو متفکر تنها اشتراک لفظی دارند و اساسا در مورد دو چیز متفاوت صحبت میکنند.
این تنها متفکران گذشته نبودند که در دام چیزوارهپنداری اقتصاد و علم آن نیافتاده بودند. همین الان جریانهای انتقادی زیادی وجود دارند که اقتصاد را از دریچههای دیگری مینگرند. اقتصاددانهایی خارج از جریان اصلی که متاسفانه در حاشیه باقی میمانند از جمله مکتب نهادگرایی. منتقدانی در قلب دنیای سرمایهداری همچون جان رالز و مایکل سندل نیز در این دسته قرار میگیرند. همه اینها غیر از متفکران سوسیالیست هستند که مهمترین منتقدان اقتصاد بازار آزاد را تشکیل میدهند. واقعیت این است که بر خلاف آنچه که در اغلب دانشکدههای اقتصاد مخصوصا در کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته از جمله ایران گفته میشود، نه تنها بازار آزاد و مقررات زدایی و اموری از این قبیل تنها راه توسعه نیست، بلکه این ایده منتقدان بسیاری حتی در همان کشورهای توسعه یافته دارد و خود کشورهای توسعه یافته نیز غالبا از مسیری غیر از این به جایی که الان هستند رسیدهاند.
سید یاسر جبراییلی در کتاب دولت و بازار مفصلا مسیر رشد و صنعتی شدن کشورهای بزرگ صنعتی امروز را مطالعه کرده است و نشان میدهد که چگونه کشورهای صنعتی در سیاست خارجی خود با حمایتگرایی از اقتصاد داخلی مسیر رشد و ترقی را پیمودند و پس از تبدیل شدن به غولهای اقتصادی، کشورهای دیگر را به روشهای گوناگون به سمت بازار آزاد کشاندند تا صنایع نحیف تازه متولدشان را به رقابت با غولهای اقتصادی خود بیاورند و پس از نابودی اقتصادهای نوپای کشورهای در حال توسعه، وضعیت نابرابری توزیع ثروت در جهان تثبیت شده و از یک طرف بازارهای این کشورها به اشغال غولهای اقتصادی در آمده و از طرف دیگر مواد خام این کشورهای فقیر راحتتر و ارزانتر در اختیار غولهای اقتصادی قرار بگیرد. این همان معنای تقسیم کاریست که آدام اسمیت و پیروانش بین کشورها ترسیم کردهاند.
اما این ریاکاری کشورهای توسعه یافته تنها مربوط به سیاست خارجی نیست. در کتاب چرا ملتها شکست میخورند مثالهای متعددی از دخالت دولتهای بزرگ سرمایهداری در اقتصاد ذکر شده که برای تقویت اقتصاد داخلی و جلوگیری از انحطاط ضروری بودهاند. در فصل یازدهم این کتاب، ماجرای تصویب قوانین ضدتراست در آمریکا را میخوانیم که نخستین غولهای میلیاردی اقتصاد چگونه داشتند میرفتند که جلوی شکوفایی اقتصاد آمریکا را بگیرند و روزولت با چه استدلالی جلوی آنها را گرفت تا نهادهای فراگیر در مقابل نهادهای اندکگرا همچنان قدرتمند باقی بمانند.
استاندارد اویل راکفلر و یو اس استیل مورگان و کارنگی و بقیه تراستهای آمریکا بیش از ۷۰ درصد بازار را در حوزه های تخصصی خود در اختیار داشتند و دولت امریکا بر خلاف ادعاهای امروزین بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول در تحسین مقرراتزدایی و حذف دولت، با تصویب قوانین ضدتراست جلوی این انحصار خصوصی را گرفت. انحصاری که در روند طبیعی بازار و در حضور دست نامرئی آن شکل گرفته بود!
عجماوغلو و رابینسون در این کتاب با ظرافت هرچه تمام، میان بازار آزاد و بازار فراگیر تفاوت قائل شده و بازار فراگیر را مناسب رشد و ثروتمند شدن ملتها میدانند. حال آن که در یک بازار آزاد ممکن است با ایجاد شرایط انحصار خصوصی، همه چیز بدتر از قبل شود.
اما ریاکاری کشورهای توسعهیافته در سیاست داخلی و خارجی تنها بخشی از مشکل است. اینکه چه راههایی برای ثروتمند شدن ملتها مناسبتر است یک بحث است و این که این ثروت چگونه به شکلی منصفانه در میان آحاد ملت تقسیم شود بحثی دیگر است. در دو کتاب یاد شده تمرکز بر مورد اول است. عمده مسئله یاسر جبراییلی در «دولت و بازار»، بر سیاست اقتصادی دولت در تعامل با خارج از مرزها برای رشد و شکوفایی اقتصاد ملیست. عمده توجه رابینسون و عجماوغلو در «چرا ملتها شکست میخورند؟» نیز بر نقش نهادهای فراگیر در ثروتمندی ملتها و نقش نهادهای اندکگرا در فقر بیش از پیش ملتهاست. میزان مداخله دولت در اقتصاد در هر یک از این دو مطالعه، با معیارها و اهداف خاصی مشخص میشود. ولی نهایتا رشد اقتصادی و صنعتی و ثروتمند شدن ملت در هردو بیشترین اهمیت را دارد.
اما سندل در کتاب «آنچه نمیتوان با پول خرید»، دغدغه دیگری دارد. او نقش دولت در توزیع ثروت را مطالعه میکند. نقشی که دولت در بازار داخلی جهت برقراری عدالت باید بر عهده داشته باشد.
اینکه اینجا بیشتر به متفکرین غربی استناد میکنیم صرفا به این خاطر است که نشان دهیم بر خلاف آنچه اساتید اقتصاد ما در جهان سوم میگویند، همهی عقلای جهان(غرب) مثل ایشان فکر نمیکنند؛ نه اینکه متفکران بومی ما نتوانسهاند انتقاد شایستهای نسبت به اقتصاد جریان اصلی طرح کنند.
در همان غرب فکری و فرهنگی، کسی مانند مایکل سندل که وفاداری خود را به لیبرالیسم پنهان نمیکند، نیز انتقادات بسیاری بر بازار و بنیادگرایی آن دارد. متاسفانه این باور غلط که همه عقلای عالم روش سرمایهداری و دولت زدایی از اقتصاد را توصیه میکنند در میان حوزویان ما نیز رسوخ کرده و برای مثال مدتی قبل یک مصاحبه از آقای علوی بروجردی در این موضوع سروصدای زیادی کرد.
اما واقعیت این است که در بین همان عقلایی که ظاهراً شامل هیچکدام از متفکران بومی کشورهای جهان سوم نمیشود، همانطور که آلبرت هیرشمن در کتاب هوای نفسانی و منافع ادعا میکند نفعطلبی شخصی و ابتنای اقتصاد و بازار بر پایه آن منجر به سرکوب هوای نفسانی شده و منجر به نرمخویی انسان خواهد شد، فردی مانند مایکل سندل نیز هست که با تکیه بر اخلاق، برای بازار مرز قائل شده و با تاکید بر لزوم بازتعریف بازار حوزههایی را غیرقابل خرید و فروش با پول میشمارد. همانطور که مایکل سندل در انتقاد به کالایی و بازاری شدن همه چیز، میگوید، اگر با پول فقط نمیشد قایق یا ماشین لوکسی داشت، آن وقت پول نداشتن یا نابرابری در ثروت خیلی آزار دهنده نبود، اما وقتی همهی چیزهای خوب را فقط با پول میتوان داشت، از جمله بهداشت بهتر، آموزش بهتر، مسکن در شان زندگی و حتی عمر بیشتر، آنوقت پول نداشتن و یا تبعیض در جامعه یا نابرابری جدیتر خود را نشان میدهد.
واقعیت زیسته بشر نشان داده است بر خلاف ادعاهای آدام اسمیت و آلبرت هیرشمن، سپردن همه چیز به بازار و نفعپرستی فردی نه تنها هواهای نفسانی را سرکوب نمیکند و منجر به نفع عمومی نمیشود و انسانهای نرمخویی تربیت نمیکند، که حتی فرصتهای بینظیری برای هوسرانی فراهم میکند که جز در بازار آزاد و نظام سرمایهداری امکان نداشت. جنایاتی از جمله تجارت انبوه اسلحه و تولید بیماری برای فروش دارو از نتایج مستقیم و غیر مستقیم همین بازار آزادیست که قرار بود منجر به نفع عمومی شود.