سلامی به تو ای مأمن هر ساله من

و ای چاره هر حسرت بی چاره من

عمر امسال چه بی صبر چو هر سال به سر آمد و اما نرسیدی

جان همه ی اهل ستمگاه زمین بر لبش آمد نرسیدی

 ***

ای مقصد هر راه در این عرصه بی راه

و ای منتظَر هر چه ستم دیده و ای پاسخ هر آه

وقتش نرسیده که بیایی و غم از چهره عالم بربایی؟

وقتش نرسیده که بیایی و زمین گیر کنی هرچه که ظلم و ستم و کفر و ریا هست؟

وقتش نرسیده بدهی اهل زمین را تو رهایی؟

تو ای جلوه ای از حسن رخت منظره ماه

ذره های تن من همچو زمین تشنه دیدار تو هستند

ضربان دلم هر لحظه چنان نبض زمین دست تو هستند

که نفس های زمین را به نفس های تو بستند

 ***

آه ای وعده موعود ...

آخرین جمعه امسال چو هر سال چه بی رحم گذشت

آخرین وعده دیدار رخ حضرت دلدار در این سال چه بی گاه گذشت

تو ای دست خدا بر سر ما اهل سکوت و خفگی ، درد

کجایی که ببینی ستم و جور چه ها بر سر این قوم زمین خورده نیاورد

که این پیکر خونین و ستم دیده و بی جان ، چه ها بر سرش آمد

منشاء هر قتل و ستم پیشه ی این دهر شده مدعی نظم نوینی به زمانه

و در این دهکده ، صهیون شده قارون و ستم پیشه این دورِ زمانه

که چگونه دل آن پیر جماران پر خون شد ز ستم های زمانه

و غریو انا عطشان همین قوم ستم دیده به افلاک رسیده

ز غم هجر تو و هجمه بیداد یزیدان زمانه

عرق شرم نشسته بر پیشانی آن پیر و علمگیر زمانه

معذرت خواسته از رب تو و امت تو بر سر بیداد و فساد لیبرالها و به جای لیبرالها

و شده صف شکن جبهه ی پیکار علیه لیبرال ها ، تک و تنها چه یلانه

 ***

تن خونین یتیمان یمن در یک سو

تن بی سر شده طفل میانمار دگر سو افتاد

قاتلی بر تن قربانی گریان

خنجر خشم پس دیپلماسی ها عریان

چه ستم ها که از این قوم به خون تشنه و بیگانه پرست لیبرال نام به مردم رفته

و چه عمامه به سر ها که پی راحتی خود رفته

چه ستمها که پی پیروی از عدل علی بر ما رفت

زخمی از دشنه بیدادگر اهل ستم بر دل دنیا رفته

و هر ذره ای از جسم به خون خفته این توده خاکی

چراغی ست نشانی ده زخمی که ز سر نیزه صهیون خورده

و نماینده ی داغی ست که از سلطه ی قارون خورده

مردم قربانی شده ی دست سیاست بازی

خنده ای دیپلماتیک بر تن بی جان شهید

لب خندان شهیدی که سرش بی تن ماند

و شهیدی که تنش مثل تن اربابش

جلوی چشم همه بی کس بود

و چه اندک خردانی که به او طعنه زدند

 ***

آه ...

چه بگویم که خودت با خبر از این دل زاری

که خودت محرم اسرار خدایی

چه بگویم که همین یاد تو هم مرهم هر زخم عمیق است

که همین عطر نفسهای تو هم علت احیای زمین است

و ولله که تا در رگ من قطره ای از خون جریان داشته باشد

تن من نذر تو و دیده من محو تماشای تو باشد

و ولله که این قبضه شمشیر به دست من و من گوش به فرمان تو ام تا دم مرگم

که از ریشه درآرم تن بی ریشه ی این ظلم و ستم را

و از جان گذرم مثل شهیدان رهت بر سر این راه

که این جان چه بود در بر جانان

به جز تحفه ای ارزان

***

و تو ای ماه نشانی ز رخت در شب غیبت

و ای منجی و ای موجب بیداری امت

چه شود گر تو بیایی و از این وضع نجاتم بدهی

چه شود داغ مرا هم به نگاهت تو دوایی بدهی

چه شود با خبر وصل تو پیوند خورَد سال جدیدم

چه شود همچو شهیدان رهت

با نفس پاک تو پیوند خورَد لحظه آخر نفس من

که نفس گیر شده حال زمین از ستم و جور

و بهار است هر آن فصل که یک جو

ز نم عطر نفس های تو را داشته باشد

 ***

چه بهاریست بهاری که نفس های تو را داشته باشد

چه بهاریست بهاری که تو را داشته باشد ...