باز نشر به مناسبت غروب آفتاب پرفروغ برجام
اگه حوصله خوندن متن رو ندارین فیلم رو از دست ندین
ما فرفره نداشتیم.بچه های کدخدا داشتند،اما هم بازی ما نبودند که دست ما بدهند.مسعود و مجید نقشه ای کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.ما که فرفره دار شدیم،لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ و گفت:دیدید می شود،دیدید می توانید...
از ترس بچه های کدخدا،داخل خانه بازی می کردیم تا مبادا ببینند و به تریپ قبایشان بر بخورد؛اما خبرها زود در دهکده پیچید(بماند که که ها گفتند...)خبر که به گوش کدخدا رسید،داغ کرد و گفت:«بیخود کرده اند،بچه رعیت را چه به فرفره بازی»و گیوه اش را ور کشید و آمد پیش عمو محمد برای آبروریزی.بعدا شنیدیم که همان روز کدخدا،دم گوش میرآب گفته بود«این اول کارشان است،فردا همین فرفره می شود روروک و پس فردا چرخ چاه»بیشتر موتورپمپهای آب ده مال کدخدا بود.عمو محمد که صدایمان کرد فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه و درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه های کد خدا که خیالشان از نبودن فرفره راحت باشد.
با لب و لوچه آویزان رفتیم پیش بابابزرگ.گرفتگی حالمان را فهمید و عموها را صدازد.به عمو محمد گفت:«خودت کلید ها را دست کدخدا دادی و خودت هم پس می گیری»همه مان می دانستیم که عمو محمد مرد این حرفها نبود.
بابابزرگ گفت:«بروید و قفل گنجه را بشکنید.»
عمو محمود گفت:«کی برایتان فرفره خرید؟کدخدا؟!»
گفتیم:«نه عمو جان!خودتان که می دانید،خودمان ساختیم!»
گفت:«دیگر بلد نیستید بسازید؟»
گفتیم:«چرا؟»
گفت:«بهترش را بسازید»و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد.صدای بگومگویشان دِه را برداشت.این وسط ،ما قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم. بازهم بچه های کدخدا فهمیدند و کدخدا گُر گرفت.داد زد:«یا فرفره یا حق آب»و به میرآب گفت که آب را روی زمین های همه مان ببندند.کار سخت شد.عمو محمود از هزار راه ندیده و نشنیده ، آب می آورد سرِ زمین که کشتزارمان از بی آبی نسوزد. مسعود را گرفتند و زدند. مجید تلافی اش روروک ساخت.کدخدا گفت که گندم و تخم مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه ها شروع شد و سست شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت:«اینجور نمی شود،هم فرفره شما باید بچرخد و هم چرخ زندگی ما»و رفت که با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت،خوشحال بود.گفت:«قرار شده روروک را خراب کنیم ولی فرفره دستمان باشد. آنها هم کمی آب بدهند»
بابابزرگ گفت:«کدخدا سر حرفش نمی ماند، فردا بهانه های دیگر می آورد»
عمو حسن گفت:«قول داده بماند، ما فرزندان شمائیم، حواسمان هست!»
بچه های کدخدا آمدند و روروک را جلوی چشمهای خیس ما خراب کردند. ولی جالب بود که آب را هم که قول داده بودند باز نکردند. عمو حسن به حرفهای بابابزرگ گوش نمی داد و به جای اعتماد به امثال مجید و مصطفی ، هنوز به خوش قولی کدخدا و بچه هایش امید داشت...
پ.ن: من از غروب برجام خوشحال نیستم و از اینکه اینا شکست خوردن
این طنز با خاکستر های دلم دارم منتشر میکنم نه از شادی
پ.ن: فقط به این دلخوشم که اینا فهمیدن به آمریکا نمیشه اعتماد کرد ولی هزینه خیلی زیادی بهمون تحمیل شد