من به سوی پرودگارم می‌روم؛ او مرا راهنمایی خواهد کرد

ریشه‌های استعماری علم اقتصاد | نقد کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟»

پیشتر وقتی هنوز دانشجوی علوم اجتماعی نبودم و به عنوان مخاطب عمومی علاقه‌مند به مسائل اجتماعی و اقتصاد سیاسی، مطالعه می‌کردم و یاد می‌گرفتم، اینجا در یادداشتی با عنوان «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟|نقد و تکمله‌ای بر کتابی خارق‌العاده!»، نقد و تکمله‌ای ابتدایی برای کتاب مشهور «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» نوشته بودم. چند روز پیشبه مناسبت اهدای جایزه‌ی نوبل اقتصادی به نویسندگان همین کتاب، ترجمه‌ی یادداشتی به قلم اینگرید هارولد کانگراون، سوربهی کسار و دویکا دات در سایت نقد اقتصاد سیاسی به نقد این اثر پرشهرت و نسبتا سنت‌شکن منتشر شد. فارغ از امیدوارکننده بودن برخی اشتراکات میان نقد دوران ناپختگی من با این پژوهشگران کارآزموده، نقد ایشان از منظری رادیکال‌تر کاستی‌های بیشتری از کار عجم‌اوغلو و رابینسون را مورد توجه قرار داده است. علی عباس‌زاده این یادداشت را ترجمه کرده و منبع اصلی آن اینجاست:

استعمار

«پاسخ» ساده و ظریف دارون عجم‌اوغلو[1]، سایمون جانسون[2] و جیمز رابینسون[3] به فرآیند پیچیده‌ی توسعه، هرچند پاسخی اشتباه است، به شهرت آنها و گسترش درکی متفاوت از توسعه در این علم منتهی شده است. همچنین این درک روایتی ساده، ابطال‌ناپذیر و اساساً نژادپرستانه از توسعه‌نیافتگی ارائه می‌دهد و نگرش اروپامحور و استعماری جهان را تقویت می‌کند. اعطای جایزه‌ی نوبل اقتصاد به این سه اقتصاددان بار دیگر ماهیت تنگ‌نظرانه‌ی علم اقتصاد و مقاومت آن در برابر تغییرات و بهبودهای بنیادی، جز تغییرات بسیار محدود در روش‌شناسی، را آشکار می‌کند.

ادامه مطلب...
۲۸ آبان ۰۳ ، ۱۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

سید موسی صدر، امام انسان، امام مسئولیت

فهم امام موسی صدر بدون فهم معنایی که او از دین می‌فهمید ممکن نیست. بسیاری سعی کرده‌اند ویژگی‌های او را در اخلاق، اصالت خانوادگی و خانواده‌ی عالم‌پرور، ذهن گشوده نسبت به ایده‌های جدید یا تجربه‌های متنوع جستجو کنند. همه‌ی اینها هست اما هیچ یک از این موارد نه به تنهایی و نه حتی با همدیگر امام موسی صدر را توضیح نمی‌دهند. آن چه که امام موسی صدر را توضیح می‌دهد، فهم او از دین است. او همان کسی بود که در اوج غفلت و محرومیت انسان، از دورترین نقطه‌ی شهر دوان دوان آمد و گفت: «اى مردم، از این فرستادگان پیروى کنید.»[1]

موسی صدر پیامبروار ابتدا رستاخیزی درونی تجربه کرد و سپس رستاخیزی در میان مردمان به پا کرد. «امام موسی صدر تکرارِ تکرار ناشدنی رسولان در عصر ما بود.»[2] امام موسی صدر پیامی برای تمام مردمان داشت. او در زمانه‌ی وارونه شدن معارف دین و به ابتذال کشیده شدن ایمان و توحید، در میان قوم خود ظاهر شد و خدا را به ایشان یادآوری کرد. خدایی که جدای از انسان نبود. خدایی که به تعبیر امام، انتزاعی نبود. خدایی که در کنار تک تک انسان‌های محروم حاضر بود. خدایی که نه با ترک نماز، بلکه با تشویق نکردن به اطعام مستمندان انکار می‌شود.[3] خدایی که در عیادت بیماران زیارت می‌شود. همه‌ی این تعبیرها در میان گفته‌های خود امام موسی صدر هست. امامی که باور داشت اسلام انسان، انسانیت اوست. امامی که دعوت به سوی خدا و خدمتِ انسان را نمودهای حقیقتی یگانه می‌دانست و رسالت تمام ادیان را همین حقیقت یگانه می‌دانست. همین فهم متفاوت و البته اصیل او از دین بود که رسالتی پیامبرگونه بر دوش او می‌گذاشت.

 

دین مسئولیت؛ دین مخدر

اساسا انسان‌ها به دو دلیل سراغ دین می‌روند. مطالعه‌ی تاریخ انسان نشان می‌دهد که هیچ‌ زمانی نبوده که انسان‌ها دینی نداشته باشند. دورکیم می‌گوید دین همان جامعه است و همان‌طور که هیچ‌گاه انسانی خارج از جامعه وجود نداشته، انسانی بدون دین هم وجود نداشته. اما کمتر به تفاوت دو نوع دین‌داری پرداخته می‌شود. تفاوتی که پیامبران را از دیگران جدا می‌کند. آن چه که موسی را از دیگر سبطیان، عیسی را از بنی‌اسرائیل و محمد مصطفی را از اعراب حجاز متفاوت می‌کرد پیش از وحی، نوع دینداری مسئولیت‌پذیرانه‌ی ایشان بود. آن‌چه که امام موسی صدر را از دیگر مردم زمانه‌اش جدا می‌کرد نیز همین مسئولیت‌پذیری پیامبرگونه‌ی او بود. اما پذیرش مسئولیتٍ چه چیزی؟ مسئولیت به چه معنا؟

نخستین مسئولیتی که تمام پیامبران بر عهده می‌گیرند و دیگر مردمان را به پذیرش آن دعوت می‌کنند، مسئولیت آزادی و اختیار و مسئولیت اندیشیدن است. در روزگاری که دیگران می‌گویند: «از آنچه که پدرانمان را بر آن یافته‌ایم پیروى مى‌کنیم.»[4] و چون کار زشتى کنند، مى‌گویند: «پدران خود را بر آن یافتیم و خدا ما را بدان فرمان داده است.»[5]، پیامبر که بر مبنای حجت عقل که خدا به همه ارزانی داشته، زشتی و زیبایی را پیش از دریافت وحی نیز تشخیص می‌دهد، می‌گوید:«قطعاً خدا به کار زشت فرمان نمى‌دهد، آیا چیزى را که نمى‌دانید به خدا نسبت مى‌دهید؟»[6] پیامبران و پیروان راستین پیامبران، به جای پیروی از پدران و گذشتگان، می‌اندیشند و بر اساس آن چه می‌اندیشند و تشخیص می‌دهند، مسئولیت اعمال خود را بر عهده می‌گیرند. در حالی که دیگران چشم بسته از گذشتگان پیروی می‌کنند و به جای اندیشیدن به نیک و بد امور، از زیر بار مسئولیت اعمال خود می‌گریزند و آن را برعهده‌ی خدا و گذشتگان می‌اندازند. پذیرش مسئولیت اندیشه و اختیار و آزادی، نخستین وجه تفاوت پیامبران با دیگران است. امام موسی صدر چنین تفاوتی با دیگر مردم زمانه‌ی خود داشت.

تفاوت دیگر دین‌داری مسئولیت‌پذیرانه که خود نتیجه‌ی پذیرش مسئولیت آزادی و اختیار است، برعهده گرفتن مسئولیت وضعیت نامطلوب کنونی و اندیشیدن به وضعی بهتر است. دین مخدر وضعیت نامطلوب را سرنوشت خداوندی می‌داند و انسان را از زیر بار پاسخگویی رها می‌کند. دین مسئولیت می‌گوید: «ای انسان! تو بسیار بیش از آنچه که اکنون هستی ارزش داری. چرا چنین وضعی را پذیرفته‌ای و تن به اسارت و ذلت داده‌ای؟» انسان مسئولیت‌پذیر خود را در مقابل چنین سوالی می‌یابد و به فکر چاره‌ای می‌افتد. اما انسان مسئولیت‌گریز می‌گوید: «این وضع خواست خدا(یان) بوده و سرنوشت عده‌ای این است که استثمار کنند و سرنوشت عده‌ای دیگر استثمار شدن است. ما برای سرنوشت خویش اعتراضی نداریم و امیدواریم پاداش صبر و تسلیم خود را بگیریم!». پیامبران و پیروان راستین ایشان آزاداند و مسئولیت آزادی خویش را بر عهده می‌گیرند. اما دینداران مسئولیت‌گریز، از هراس مسئولیت سنگین آزادی، اختیار و آزادی خود را انکار می‌کنند و مخدری چون دین می‌یابند تا با آن حسرت‌هایشان را التیام دهند.

بنابراین انسان‌ها به دو دلیل سراغ دین می‌روند. یا مسئولیت آزادی خود را برعهده می‌گیرند و به نقص‌های خود پی می‌برند و می‌خواهند از خدایی که حقیقت برتر است برای فهم اسرار جهان هستی و برعهده گرفتن مسئولیت و اختیار خود، کمک بگیرند و یا از هراس مسئولیت، آزادی را رها کرده‌اند و دنبال مخدر و مسکّنی هستند تا زخم‌هایشان را تسکین دهد. پیامبران همواره منادیان دین مسئولیت‌اند و طاغوت‌ها روز و شب در گلدسته‌های دین مخدر آواز خواب می‌خوانند. سید موسی صدر، امام دین مسئولیت بود و به پیروی از پیامبران، از گلدسته‌های مسجد دین مسئولیت بالا رفت و پس از سال‌ها سکوت و سکون در جامعه، با آوازی بلند و خوش، اذان بیداری سر داد.

 

امام تغییر

پذیرفتن مسئولیت آزادی، پیامدهایی سخت و سنگین دارد. اندیشیدن به جای پیروی، کاری‌ست بس بزرگ و سنگین. انسانی که می‌اندیشد، خیلی زود درمی‌یابد که بسیار چیزها هستند که نباید باشند و بسیار چیزها نیستند که باید باشند. اسارت انسان را در زنجیر طاغوت بیرونی و شهوات درونی می‌بیند. چنین فردی که مسئولیت آزادی خویش را بر عهده گرفته، نمی‌تواند همه‌ی این‌ها را به سرنوشت بسپارد. او ناگزیر از تغییر است. او که می‌داند خدا به کار زشت فرمان نمی‌دهد و با این حال اطراف او را واقعیت‌های زشت ظلم و نابرابری و فساد و بندگی انسان برای انسان فراگرفته، نمی‌تواند ساکت بنشیند. او ابتدا درون خود رستاخیزی را تجربه می‌کند و سپس برانگیخته می‌شود تا جامعه را «تغییر» دهد. «تغییر» همان کلیدواژه‌ای‌ست که امام موسی صدر بسیار بر آن تأکید می‌کرد. تمام پیامبران چنین بودند. او معیار درستی دین و دینداری را با میوه‌اش می‌سنجید و باور داشت که نمی‌شود امتی ادعای ایمان راستین داشته باشد و در بدترین وضعیت مادی و اخلاقی زندگی کند و هیچ تلاشی برای تغییر این اوضاع نکند. او باور داشت ایمان راستین منجر به حرکت و تغییر می‌شود و سکون در وضعیتی اسفناک نمی‌تواند ارتباطی با اسلام و انسانیت داشته باشد. حال آن که دین‌داران مسئولیت‌گریز می‌نشینند و به دنبال آنند که خدا و پیامبرش به مقابله با ناملایمات برخیزند و اوضاع را تغییر دهند.[7] و خدا در پاسخ به ایشان می‌گوید:‌ «خدا حال قومى را تغییر نمى‌دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند[8]

امام موسی صدر در مراسم بزرگداشت دکتر شریعتی می‌گوید: «حدیثی از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که می‌فرمایند: «پیامبران بیش از همه‌ی مردم گرفتارند و از وضع موجود رنج می‌برند. پس از آنان،‌ نوبت به اوصیای آنان می‌رسد و سرانجام، هرکس که از دیگری برتر و بهتر باشد، زحمت و رنج بیشتری خواهد داشتاین حدیث شریف، کسانی را نشان می‌دهد که تصمیم می‌گیرند جامعه‌ی خود را تغییر دهند؛ زیرا اوضاع حاکم بر جامعه‌شان آن‌ها را راضی نمی‌کند و لذا درصدد برمی‌آیند آن را متحول کنند[9] او با این جملات نه تنها دکتر شریعتی و مسئولیت‌پذیری او را می‌ستاید بلکه فهم خود را از رسالت دین نیز بیان می‌کند و به این نحو خود را نیز معرفی می‌کند. اخلاق بزرگوارانه‌ی او به او اجازه نمی‌دهد که خود را در میان همان انسان‌های برتری معرفی کند که به دنبال پیامبران، درصدد تغییر و اصلاح جامعه برمی‌آیند. اما او خود از راستین‌ترین پیروان پیامبران بود که برای تغییر در جامعه، سختی‌های بسیار را به جان خرید و به دست حسودان و ستمگران ربوده شد و تاکنون خبری از او به دستمان نرسیده…

آری او که مسئولیت آزادی و اختیار را بر عهده می‌گیرد، مسئولیت تغییر را نیز بر عهده می‌گیرد. و مسئولیت تغییر قرین با رنجی‌ست همیشگی که بهای آزادی‌ست. برای  همین است که آن کس که نمی‌تواند بهای آزادی و اندیشیدن را بپردازد، مسئولیت سنگین آن را برعهده نمی‌گیرد و به اسارت و بندگی تن می‌دهد. امام موسی صدر امام تغییر بود و بهای آزادی و اندیشه را پرداخت. او از نوادگان امامی بود که از پرداختن بهای آزادی و مسئولیت تغییر، با جان خود و عزیزانش نیز خوشنود بود و در استقبال از نیزه‌های کینه‌ی دشمنان می‌گفت: «قلاده‌ی مرگ بر گردن آدمیزاد، همانند گردنبندى است بر گردن دختران جوان[10]

برای سید موسی صدر، تغییر اصالت دارد. او بارها و بارها در سخنان خود، انسان‌ها را بر اساس پذیرفتن مسئولیت تغییر به چهار دسته تقسیم کرده است: ۱- آنان که تسلیم وضع موجود‌اند و چه بسا از آن بهره هم می‌برند. اما نمی‌دانند که حتی این بهره‌مندی ظاهری چند روزه هم کمکی به روح در بند آن‌ها نخواهد کرد. ۲- آنان که تسلیم وضع نامطلوب جامعه‌ی خود نمی‌شوند اما مسئولیت تغییر را هم نمی‌پذیرند و گریختن را انتخاب می‌کنند. این‌ها بهتر از دسته‌ی اول‌اند اما معیار امام موسی صدر، پذیرفتن مسئولیت تغییر است؛ پس این‌ها هم ضعیف‌اند. ۳- آنان که تسلیم وضع موجود نمی‌شوند و نمی‌گریزند و مسئولیت تغییر را هم بر عهده می‌گیرند؛ اما اعتماد به نفس کافی ندارند و برای تغییر، سلاح عاریتی به کار می‌برند. به دامان ایسم‌های گوناگون پناه می‌برند تا به کمک آن‌ها وضعیت نامطلوب جامعه‌ی خود را تغییر دهند. برای امام موسی صدر، همین که این گروه به دنبال حقیقت است و مسئولیت تغییر را نیز پذیرفته است کافی‌ست تا به ایشان احترام بگذارد و تلاششان را ارزشمند بداند. و در وصف ایشان همچون امیرالمومنین می‌گوید، گروهی که به دنبال حقیقت است و به آن نرسیده همانند کسی نیست که به دنبال باطل بوده و به آن رسیده است. ۴- دسته‌ی آخری که سید ما بیش از همه محترمشان می‌دارد، افرادی هستند که تسلیم نمی‌شوند و نمی‌گریزند و مسئولیت تغییر را می‌پذیرند. اعتماد به  نفس کافی هم دارند تا خود با تکیه بر باورهای ایمانی و توحیدی خود راه و مسیر اصلاح و تغییر را پیدا کنند و چشم‌بسته به دامان ایسم‌های مختلف پناه نمی‌برند.

 

امام انسان

امام موسی صدر، امام انسان است. انسان نه به معنای انتزاعی و ذهنی آن. «انسانی که تحقق خارجی دارد، بحث فلسفی و مساله‌‌‌ی ذهنی و حقیقت متافیزیکی مربوط به فلسفه‌ی اولی نیست، من و توئیم، همه‌ی آدم‌های عینی و واقعی که روی زمین را سیاه و کوچه‌ها و خانه‌ها را پرکرده‌اند.»[11] انسانی متحقق با گوشت و پوست و استخوان، فارغ از رنگ و نژاد و طبقه و سواد … . برای همین است که فقط هم‌کیشان خود را نمی‌بیند. این تفاوت دین مسئولیت و دین مخدر است که یکی انسان‌ها را به هم پیوند می‌دهد و دیگری انسان‌ها را از هم جدا می‌کند و منجر به فرقه‌گرایی می‌شود. دین مسئولیت، اندیشیدن و آزادی را به پیروان خود هدیه می‌کند و ایشان را راهنمایی می‌کند تا خود حقیقت را بیابند. اما دین مخدر، حقیقتی غیرقابل پرسش را به پیروانش عرضه می‌کند و ادعای تملک انحصاری حقیقت دارد. پیروان دین مخدر، با خیال دست یافتن به حقیقت احساس خرسندی می‌کنند و باور دارند تنها مومنان به آیین ایشان به حقیقت دسترسی دارند و تنها با ایشان باید تعامل داشته باشد.

می‌توان با در نظر گرفتن نوع فهم سید موسی صدر از دین،‌ به راحتی فهمید که آیا دعوت او به وحدت ادیان، دعوتی تاکتیکی بود یا استراتژیک! او وقتی در کلیسای کبوشیین خطبه‌ی عید پاک می‌خوانَد، برای مسیحی یا مسلمان سخن نمی‌گوید؛ او برای انسان خطبه می‌خوانَد. انسانی که خدا هم خدای اوست. دین هم برای اوست. و بدون او، دلیلی برای وجود دین نیست.

از طرف دیگر همچون پیامبران، اغلب یاران سید موسی صدر از میان محرومان و مستضعفان است. به زبان شریعتی اگر بگوییم، او همچون زرتشت یا کنفسیوس از میان اشراف و شاهزادگان و دستگاه حکومت برنخواسته است. او از میان توده‌ی مردم برخواسته و تغییری که می‌خواهد بدهد برای توده‌ی مردم در بند است و اغلب یاران او را نیز همین توده تشکیل می‌دهند. او روشنفکری برج‌عاج‌نشین نیست که چون فلاسفه‌ی یونان مردم را به دسته‌هایی با جوهر نابرابر تقسیم کند و فیلسوف و متفکر را دارای جوهری زرین بداند که بر آسمان نشسته و به حقایقی دسترسی دارد که مردم فرودست مسین فلز، از دسترسی به آن عاجزاند. او در میان مردم بود و به زبان مردم با ایشان سخن می‌گفت و با ایشان زندگی می‌کرد. سیاست هدف و شغل او نبود. ابزار او بود برای تغییر. وقتی به عنوان رییس مجلس اعلای شیعیان هم انتخاب شد، همچنان ارتباطی نزدیک با مردم داشت و مشکلات شخصی مردم را می‌شنید و در صدد حل آن بر می‌آمد.

برای سید ما، جامعه اصالت داشت نه سیاست. چرا که با انسان کار داشت نه با قدرت و پیروزی. او در مورد یاران خود می‌گوید:‌ «برای من بسی مایه‌ی خوشبختی است وقتی در گزارش‌ها می‌خوانم یا از زبان مردم می‌شنوم که جوانان ما حتی آنان که در نبردها شرکت داشته‌اند، رفتاری شرافتمندانه دارند: به بی‌گناهان تعرض نمی‌کنند؛ از خانه‌های مردم چیزی را به سرقت نمی‌برند؛ از نیرنگ و فریب استفاده نمی‌کنند و از رفتار و منش صحیح و مبتنی بر فضیلت که از آنان انتظار می‌رود تخطی نمی‌کنند. این بزرگترین پیروزی ماست. اصلا پیروزی ما همین است و نه چیز دیگر. مال و ثروت را خیلی‌ها دارند؛ آمریکا از ما ثروتمندتر است. حتی گمنام‌ترین حکومت‌ها از ما ثروتمندترند. خیلی از مردم اسلحه دارند. مزیت ما در اسلحه نیست. آنچه مزیت دارد،  انسان و اعضای جنبش ماست... همه‌ی تلاش‌ها برای انسان‌سازی است.»[12] چنین منشی، ما را به یاد پدران او می‌اندازد. همچون امیر مومنان که در جنگ با شامیان حتی پس از بستن آب توسط دشمن هم اجازه نمی‌دهد یارانش آب را به روی دشمن ببندند. و همچون امام حسین که در پاسخ به عبیدا... بن حر جعفی که حاضر نبود خود در کربلا حاضر شود و پیشنهاد کرد که اسبش را برای استفاده در جنگ بپذیرند، گفت من تو را می‌خواستم و نه اسبت را. برای پیامبران و اوصیا و اولیایی که در پی تغییر‌اند، انسان مهم است نه سلاح و قدرت و پیروزی ظاهری.

امام موسی صدر به دنبال برکندن محرومیت از جامعه‌ی خود بود. اما محرومیت را تنها در فقر و بی‌بهره‌ماندن از امکانات رفاهی و مادی نمی‌دید. او یکی از مهمترین حقوق انسان را مشارکت در ساختن جامعه می‌دانست. برای همین هم دختران و زنان را به تحصیل و کار و خودکفایی تشویق می‌‌کرد. برای تغییر اوضاع، او می‌خواست در وهله‌ی اول شیعیان لبنان را که به دلایل تاریخی، محروم‌ترین بخش جمعیت لبنان را تشکیل می‌دادند و همچنین دیگر محرومان را تقویت کند تا در ساختن لبنان سهیم شوند. و در وهله‌ی دوم، می‌خواست با کمک تمام مردم لبنان، لبنانی قوی بسازد که در ساختن بنای تمدن سهیم شود. سید موسی صدر به دنبال برابری و احقاق حق مشارکت اجتماعی انسان بود. چرا که باور داشت جامعه و انسانی که در ساختن بنای تمدن نقشی نداشته باشد و تنها از ساخته‌های دیگران استفاده کند، انسان و جامعه‌ای وابسته و طفیلی‌ست. و این بزرگترین محرومیتی بود که امام ما در پی ریشه‌کنی آن در میان مردمانش بود.

 

امام تنهایی

امام موسی صدر امام تنهایی هم هست. «تنهایی از عناصر و لوازم رسالت است. هر نبی مرسلی مامور به پر کردن یک جای خالی در این جهان است، بدیل ندارد، پیام ویژه و انحصاری او حکمت وجودیش را نمایان می‌کند. هیچ گاه دو ماموریت مشابه در مکانی یگانه، زمانی واحد و امکانی مساوی به دو رسول داده نشده است. مفهوم این انحصار آن است که تا ابتلای زمانه و استیصال مردمی بالغ نشود، رسولی یگانه ظهور نمی‌کند. زمانه‌ای که آبستن دردهای طولانی است و از ناتوانی خسته شده است، در نقطه‌ای که همبستر ناامیدی است به نعمت درمانگری فرازین یعنی نبی دست می‌یابد. با این همه هر نبی از آنجا که برای درمان دردهای کهنه‌ی مردمان، ناگزیر نظم مستقر و عادت مستمر را می‌شکند، با همه‌ی ضرورت در عصر و مصر خویش تنهاست و حسادت حاسدان را بجان می‌خرد. احوال امام صدر نشان می‌دهد که در زمانه‌ی او جز او کسی برازنده‌ی عنوان «ناجی» قوم خویش نبود. با این همه او تنها زیست ... او همچون هر رسول و پیامبری یکه بود: یعنی هم نظیر نداشت و هم تنها بود[13] تنهایی و خلوت برای چنین مصلحانی فرصتی برای اندیشیدن هم است. همچون رسولی که به غاری می‌رود تا در خلوت خود با خدایش سخن بگوید و بیاندیشد. و سپس میان قوم خویش برگردد تا بیدارشان کند.

اما اوج تنهایی سید و امام ما پس از ربودن او بود. که چهل و اندی سال به طول کشیده و او در این مدت تنهاست. اما دل‌هایی که به دست او بیدار شده‌اند، با او و با هم چنان خواهند پیوست که نگذارند میراث فکری، اخلاقی و عملی این «تکرار تکرار ناشدنی رسولان در عصر ما» از میان برود.

 

آنچه در این یادداشت مختصر از امام موسی صدر و رسالت و مسئولیت پیامبرگونه‌ی او گفتیم، تنها اشاراتی بود به انسانی مسئولیت‌پذیر که در عصر ما ظهور کرد و برای بیداری و مسئولیت‌پذیری انسان و درمان زخم‌ها و دگرگونی وضع نابسمان او جنگید و به دست حسودان و منادیان دینٍ گریز از مسئولیت ربوده شد، تا نگذارند با ندای بیداری بخش خود، مردمان بیشتری را علیه شب بشوراند. آنچه از اندیشه‌های این انسان بزرگ گفتیم، چیزی بود که از توان فهم محدود نگارنده و مجال اندک حاضر برمی‌آمد. برای آشنایی بیشتر و بی‌واسطه با این انسان بزرگ مطالعه‌ی کتاب‌هایی چون «ادیان در خدمت انسان»، «ارج‌نامه‌ی انسان»، «برای انسان» و «سفر شهادت» می‌تواند بسیار مفید باشد.

 


[1]     آیه‌ی بیست سوره‌ی یس

[2]     از یادداشت دکتر رضا بهشتی معز در سی‌وهفتمین سالگرد ربوده شدن امام موسی صدر

[3]     سوره‌ی ماعون

[4]     آیه‌ی بیست و یک سوره‌ی لقمان

[5]     آیه‌ی بیست و هشت سوره‌ی اعراف

[6]     همان

[7]     آیه‌ی بیست و چهار سوره‌ی مائده

[8]     آیه‌ی یازده سوره‌ی رعد

[9]     طباطبایی، سید صادق(۱۳۸۷خاطرات سیاسی-اجتماعی، ج ۲، ص ۵۵، تهران، عروج

[10]  از سخنان امام حسین(ع) در مدینه و در آستانه‌ی حرکت به سوی کربلا

[11]  شریعتی، علی(۱۳۵۹امت و امامت، ص ۲۹، تهران، قلم

[12]  هیئت رئیسه‌ی جنبش امل(۱۳۸۹سیره و سرگذشت امام موسی صدر، ترجمه‌ی مهدی سرحدی، ج ۲، ص ۲۲۶تا۲۲۷، تهران، موسسه‌ی فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر

[13]  از یادداشت دکتر رضا بهشتی معز در سی‌وهفتمین سالگرد ربوده شدن امام موسی صدر

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

به محل کار برگردید!

مدیر عامل آمازون، اندی جسی، به کارمندان دستور می‌دهد که ۳ روز در هفته به دفتر بازگردند - و شاید حق با او باشد! این مقاله درباره‌ی نحوه‌ی تأثیر «کار از خانه»(دورکاری) بر مغز و بدن شما است

 

خستگی زوم1، خستگی چشم و کمردرد همگی از علائم دورکاری هستند.

Carol Yepes—Getty Images

 

با وجود درخواستی که از مدل‌های هیبریدی بیشتر حمایت می‌کند، به‌نظر می‌رسد که اندی جاسی، مدیرعامل آمازون، مصمم است تا با یک دستور «بازگشت به کار» پیش برود که کارمندان را ملزم می‌کند حداقل سه روز در هفته در دفتر محل کار حضور داشته باشند.

اگرچه «کار از خانه» پس از شروع همه‌گیری جهانی کووید-۱۹ در بهار ۲۰۲۰ تبدیل به یک امر متداول شد، اما بسیاری از افراد در نهایت به دفتر محل کار بازگشته‌اند، البته بیشترشان از یک مدل ترکیبی پیروی می‌کنند. اما ۵۹ درصد از آمریکایی‌هایی که در برخی مواقع - اگر نه همیشه - از خانه کار می‌کنند، ممکن است خود را در میان عادات بد «کار از خانه» که در آغاز همه‌گیری ایجاد کرده‌اند، گیرافتاده بیابند. و این ممکن است به بدن و مغز آنها آسیب برساند.

در حالی که ما هنوز چیز زیادی در مورد پیامدهای طولانی مدت دورکاری نمی‌دانیم، محققان توافق دارند که کار در خارج از یک محیط اداری سنتی می‌تواند تأثیر منفی بر مغز و بدن ما داشته باشد، از خستگی چشم گرفته تا کمردرد. (مطمئناً، پیش از همه‌گیری نیز به دلیل صرف زمان زیاد برای نشستن در دفتر مسائلی وجود داشت.) اما امیدی وجود دارد. ما با کارشناسان صحبت کردیم تا درباره تاثیر کوتاه مدت «کار از خانه» و کارهایی که می‌توان برای بهتر کردن دورکاری انجام داد بیشتر بدانیم.

ادامه مطلب...
۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

در کشور یاد یاس‌هایش...

در کشور یاد یاس‌هایش:
...
سلطان را دیوان کشیده در بند
مردم آواره، شهر خاموش
لشگرها مانده بی‌خداوند
در نیمه‌شبی ستاره‌باران
از قلعه‌ی دیوها گریزد
بنشیند بر خنگ بادپایش
با لشگر دیوها ستیزد
در نور امیدبخش مهتاب
کوه و در و دشت در نوردد
چون ابر ز شوق ره بگرید
چون برق به تیره شب بخندد
چون باد وزنده تا به کویش
چون آه پرنده در هوایش
آهنگ سفر کند ز غربت
زی کشور امیدهایش

 

علی شریعتی

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

مسائل «زن» در جامعه‌ی ایرانی

متن پیش رو یادداشت بنده در شماره‌ی سوم نشریه‌ی حقوق عمومی «دادنامه» است که آذرماه منتشر شد. فایل الکترونیکی نشریه را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

 

متاسفانه تا همین امروز نیز «زن» بودن فارغ از «کجایی» بودن، مسائلی با خود همراه دارد. اما «زن ایرانی» علاوه بر «زن» بودن، واقعیت دیگری را نیز بر دوش می‌کشد و آن «ایرانی» بودن است. و این یعنی مواجهه با مسائل سنگین سنت ریشه‌دار «پدرسالاری». بنابراین اساسا هرگونه توجهی به مسائل «زن ایرانی» بدون پرداختن به سنت «پدرسالاری»، ابتر خواهد ماند. سنتی دیرینه‌ای که با غلبه‌ی ساختاری خود، معرفت و الهیات مناسب به خود را نیز ساخته و بازتولید می‌کند.

علاوه بر اجحافی که در حق جنسیت «زن» می‌شود، در تاریخ ما، همواره نظام سیاسی یا دولت نیز بر پایه مفهوم خانواده بنا شده است؛ آن هم با تلقی پدرسالارانه از خانواده؛ با تمام شیوه‌های ارتباطات مرد(حکومت) و زن(جامعه) که نهایتا نظام ولایت مرد بر زن را تشکیل می‌دهد و بنیان اساسی آن، این است که زن، «امنیت» را به قیمت «آزادی» می‌خرد تا وارد خانواده شود. این پدر خانواده است که مالکیت جان و مال و حیثیت خانواده و مسئولیت ولایت، ارشاد و کنترل زن و فرزندان را بر عهده دارد. همین مفهوم در دوره‌های مختلف، در مقیاس بزرگتر یعنی دولت باز تولید می‌شود تا حاکم، مالک جان و مال و عِرض خانواده شناخته شود.

به عنوان مثال، دختر بالغی که ازدواج نکرده، برای خروج از کشور حتی نیاز به اجازه پدر هم ندارد. ولی طبق ماده ۱۸ قانون گذرنامه، همان دختر پس از ازدواج برای خروج از کشور نیاز به اذن همسرش دارد. البته نمی‌توان این قانون را با استدلال حمایت از کانون خانواده توجیه کرد؛ چراکه برای خروج مرد از کشور نیاز به هیچ اجازه‌ی مشابهی از زن نیست. این تنها به این دلیل است که زن آزادی خود را با امنیت تاخت زده است.

مفهوم «زنانگی» در خانواده و «انفعال سیاسی» در فضای جامعه، آن‌قدر به هم نزدیک می‌شوند که با اندکی اغماض می‌توان این دو مفهوم را به جای هم استفاده کرد. همانقدر که خارج از خانه و بیرون از «زیر سایه‌ی مرد»، «زن» احساس امنیت نمی‌کند، مفهوم زنانه‌ی مردم نیز خارج از سایه‌ی «شاه» احساس امنیت نمی‌کند. هیچ اعتراضی به اصل بودنِ شاه یا مرد پدرسالار در خانه یا جامعه شکل نمی‌گیرد. آنچه هست تنها اعتراض به فرد «شاه» یا «مرد» پدرسالار است. به همین دلیل، خشونت خانگی علیه زن با منطق «امنیت» و «سایه‌ی مرد» توجیه می‌شود و معترضان به جمهوری اسلامی، شعار «رضا شاه، روحت شاد» سر می‌دهند و در اعتراض به شکل خاصی از زور، می‌خواهند زیر بار زور دیگری بروند و می‌گویند تا‬ زور نباشد‬‬ مملکت اصلاح‬‬ نمی‌شود.

در سنت پدر سالار، زن تنها زیر سایه‌ی مردم امنیت دارد. حرمت زن، به شوهر داشتن او وابسته می‌شود؛ به طوری که زن مجرد، بیشتر در معرض آسیب است تا زن متاهلی که به تاهل شناخته شده. انگار ترس از غیرت شوهر زن بیشتر از حرمت خود او مانع تعرض می‌شود. در چنین سنتی، مرد اگر هیچ صلاحیتی هم نداشته باشد، صرف حضور سایه‌اش مایه‌ی امنیت زن تلقی می‌شود؛ هرچند که زن خود در خانه از دست مرد امنیت نداشته باشد! همینجا هم موقعیت زنانه‌ی جامعه‌ی ایرانی در مواجهه با قدرت مشخص است. تاکید بر استقلال و امنیت در برابر بیگانگان، و جواز تعدی به جان و مال و ناموس همان مردم در داخل توسط حکومت پدرسالار!

این چند خط مقدمه تنها به این منظور گفته شد تا مشخص شود، همین مسائلی که «زن» در خانه با آن مواجه است، در ابعاد بزرگتر، آحاد مردم جامعه‌ی پدرسالار -از زن و مرد- با آن مواجه‌اند. پس وقتی از مسائل «زن» در جامعه‌ی ایرانی سخن می‌گویم نباید تصور کرد که مراد فقط یک تبعیض جنسیتی‌ست و منحصرا مربوط به جنس زن است. مرد هم در موقعیتی مثل سربازی، به وضوح در موضعی زنانه و ابژه‌انگارانه قرار می‌گیرد. همین امر با شدتی کمتر یا بیشتر در موقعیت‌های کارمندی یا حتی شهروندی معمولی نیز مشهود است. پس شایسته است که با نگاهی جامع‌تر به مسا‌ئل زنان نگریسته و موقعیت‌های مشابه مردان را هم در نظر آورد تا معنای مقاومت زنانه را درک کرده و به اهمیت آن پی برد. در ادامه دیگر به تطبیق مسائل «زن» در خانه با مسائل امر زنانه در رابطه‌ی دولت با مردم نمی‌پردازیم. چرا که با توضیحاتی که گذشت، خود مخاطب می‌تواند به راحتی چنین تطبیق‌هایی را در موارد بعدی استنباط کند.

مسئله‌ی دیگری که «زن» در «جامعه‌ی ایرانی» با آن مواجه است، قتل است. بله قتل. قتلی که البته قاتل آن، پیشاپیش یا از طرف عرف تبرئه گرفته و یا از طرف قانون. همسرکشی و فرزندکشی با نام قتل ناموسی، چنان صحنه‌های وحشتناکی به وجود آورده که کمتر کسی می‌توان یافت که حداقل یک بار تحت تاثیر چنین اخبار ناگواری قرار نگرفته باشد. هرچند به روشنی آماری از چنین قتل‌هایی منتشر نمی‌شود ولی« برخی تحقیقات حاکی از آن است که قتل‌های باافتخار یا قتل‌های ناموسی حدود ۱۵ درصد از قتل‌های کشور را شامل می‌شود.»1

رومینا اشرفی

ماده ۳۰۱ قانون مجازات اسلامی، صراحتا پدر و اجداد پدری را از قصاص معاف می‌کند. و این یعنی اجازه‌ی ارتکاب فاجعه‌ای مثل قتل رومینا اشرفی. بند ث ماده ۳۰۲ قانون مجازات اسلامی، نیز شوهر را هرچند تنها در شرایطی خاص از قصاص معاف می‌کند، ولی به پشتوانه‌ی عرف پدرسالار حاکم، به یک مرد اجازه می‌دهد، سر همسر ۱۷‌ساله‌ی خود را بریده و در خیابان به نمایش بگذارد. واقعیت هم این است که هرچند قانون در مورد شوهر شرایط خاصی را استثنا کرده و آمار دقیقی هم از حکم چنین جنایت‌هایی در دست نیست (که خانواده‌ی مقتول متهم به خیانت، تقاضای قصاص می‌کند یا نه)، ولی مطمئنا مرتکبین چنین جنایت‌هایی به دلگرمی و پشتوانه‌ی سنت پدرسالار و قانون است که می‌توانند چنین جنایاتی را مرتکب شوند.

اصل سوم قانون اساسی، دولت جمهوری اسلامی ایران را موظف کرده، حقوق همه جانبه افراد اعم از زن و مرد و ایجاد امنیت قضایی عادلانه برای همه و تساوی عموم در برابر قانون را تأمین کند. اصل بیستم باز بر حمایت یکسان قانون از همه افراد ملت اعم از زن و مرد تاکید می‌کند. اما آن چه که برای متفکران جدید پس از مطالعه‌ی سال‌ها تجربه‌‌ی حاکمیت قانون روشن شده، این است که تساوی در برابر قانون به تنهایی کافی نیست.

وقتی قانون خود به طور نابرابری امتیازاتی را برای برخی از ذینفعان قائل می‌شود یا عرف برخی از امتیازات قانونی را تنها به نفع بخشی از ذینفعان به کار می‌گیرد، این تساوی معنایی جز تثبیت نابرابری ندارد. وقتی شوهری با خیال آسوده همسر خود را به قتل رسانده و با افتخار سر او را در خیابان می‌چرخاند در واقع دارد همین «امنیت قضایی» و «حمایت قانونی» را به سخره می‌گیرد.

مسئله‌ی بعدی، به رسمیت نشناختن زن در فضای اجتماعی و سیاسی‌ست. مفهوم رجل سیاسی که صرفا در مورد رییس جمهور به کار رفته -هر چند به نظر برخی از صاحب‌نظران منظور از آن سیاستمداران از مرد و زن، هردو را شامل می‌شود- با تفسیری مردانه، زن را نه تنها از ریاست جمهوری بلکه از بسیاری از مناصب حکومتی محروم کرده. این مسئله زمانی تلخ‌تر می‌شود که زن ایرانی ساکن ایران می‌بیند، زنانی که اصالتی مشترک با وی دارند، در کشورهای دیگری از همسایگان گرفته تا اروپا، به وزارت و سایر مناصب حکومتی دست می‌یابند.

نابرابری فرصت‌ها

هر چند که همان اصل سوم قانون اساسی، دولت را ملزم می‌کند تا برای «مشارکت عامه مردم در تعیین سرنوشت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خویش.» همه امکانات خود را به کار برد، ولی آن چه که اتفاق می‌افتد جز این است. به طوری که برای مثال در ۱۳ دولتی که پس از انقلاب، روی کار آمده‌اند، تنها و تنها یک وزیر زن داشته‌ایم.

مسئله‌ی دیگری که باز مطرح می‌شود، موضوع حجاب و برخورد پارادوکسیکال با آن است. ابتدا حجاب از طرف مردان و با توجیه دفاع از مردان، بر زن تحمیل می‌شود (فارغ از فواید واقعی حجاب که زن می‌تواند آزادانه آن را انتخاب کند). سپس برای دفاع از عفاف در جامعه، تعدادی مرد مامور به دستگیری زنانی می‌شوند که حجاب کاملی ندارند. مردانی که در بهترین حالت برای دستگیری زن باید او را لمس کنند که طبق همان ضوابط فقهی حرام است و در حالت بدتری در هنگام دستگیری خشونت نشان داده و حرمت زن را می‌شکنند.

مسئله‌ای دیگر، انکار سوژگی زنانه است. به این معنا که زن حتی از تصمیم‌گیری در مورد مسائل زنان هم کنار گذاشته شده و در افراطی‌ترین حالت، تنها ابژه‌ای جنسی تلقی می‌شود. هرچند که در تاریخ، سابقه‌ی زنِ به اجتهاد رسیده را داریم ولی عرف، مرجعیت زن را رد می‌کند. مجتهد مرد که در فضایی مردانه آموزش دیده است برای جزیی‌ترین امور زنان هم احکامی استخراج می‌کند و کسی هم حق انتقاد از وی را ندارد. در فقه و در نتیجه در قانون، امتیازات فراوانی به مرد داده می‌شود مانند لزوم تمکین زن از شوهر. در توجیه چنین احکامی، به میل جنسی «مردان» اشاره می‌شود که زن باید آن را برآورده کند تا جامعه آلوده نشود. اما هیچ زنی در جایگاهی قرار نمی‌گیرد تا به عنوان سوژه‌ی زنانه، بتواند از زاویه‌ی یک زن به مسئله نگاه کرده و نیازهای «زن» را هم در فقه و قانون وارد کند. این مردان هستند که برای زنان قانون می‌گذارند و هم ایشان آن را اجرا می‌کنند.

مثال تلخی از این ماجرا ورود زنان به ورزشگاه‌هاست. باز عده‌ای مرد تصمیم می‌گیرند از آنجا که حضور زن در ورزشگاه شان و منزلت وی را لکه‌دار می‌کند، ورود زنان ممنوع است. بعد در جایی که اجازه داده شده و بلیط هم فروخته شده، بازهم عده‌ای مرد هستند که تشخیص می‌دهند این اجازه و بلیط‌های فروخته شده، درست نیست و باید با اسپری فلفل از شان زنان دفاع کنند!

تنها اصلی از قانون اساسی که مستقلا به حقوق زنان پرداخته است، اصل ۲۱ است که خود نیز مسائل خاصی ایجاد کرده و انتقادات حقوقی و فنی بر آن وارد است. اینجا قصد بررسی این انتقادات را نداریم. تنها به همین نکته اکتفا کنیم که اصلی که مشخصا برای دفاع از حقوق زنان است به صراحت ولایت بر فرزند را مخصوص مرد دانسته و تنها در صورت نبودن ولی مرد است که قیمومیت فرزندان به مادر اعطا می‌شود. یعنی با کمی اغماض اینطور می‌توان گفت که تنها بین گزینه‌ی بهزیستی و مادر، مادر انتخاب می‌شود؛ نه وقتی گزینه‌های مرد دیگری در دسترس باشند!

و این نکته وقتی جالبتر می‌شود که در هنگام تبلیغ و ترویج فرزندآوری، به نقش مقدس «مادر» تکیه کرده و زن را مخاطب قرار می‌دهند. ولی زن پس از مادر شدن، انگار فقط تقدس می‌یابد نه حقوق قانونی و نه حتی اسمی روی کارت ملی فرزند!

در بند دیگری از همان اصل سوم، دولت موظف به «رفع تبعیضات ناروا و ایجاد امکانات عادلانه برای همه، در تمام زمینه‌های مادی و معنوی» شده است. چه تبعیضی نارواتر از انکار سوژگی نیمی از مردم یک جامعه چه در بعد اجتماعی و سیاسی و چه در بعد فردی و خانوادگی؟

در همان مجلس خبرگان قانون اساسی که قانون اساسی موجود را تدوین کردند، تنها یک نماینده زن و چهار نماینده از اقلیت‌های دینی زرتشتی، کلیمی و مسیحی حضور داشته‌اند. چطور ممکن است نیمی از جامعه مانند یکی از اقلیت‌های کوچک و محدود مذهبی، تنها یک نماینده در مجلس تنظیم قانون اساسی داشته باشد؟ این خود روشن می‌کند که چرا اصل ۲۱ قانون اساسی جز تابلو و شعاری به ظاهر زیبا، آورده‌ی دیگری برای «زن» ندارد.

لغو قانون اعطای تابعیت به فرزندان مادران ایرانی

از قانون‌گذاری گرفته تا معماری و شهرسازی، این مرد است که استاندارد مشخص می‌کند و همه چیز را با نگاهی مردانه و بر اساس فیزیک و روان مرد، می‌سازد. این به خودی خود مسئله نیست. مسئله این است که در مقابل او زنی نیست -که به عنوان سوژه‌ی زنانه و نه زنی در نقش یک مرد- که بتواند استانداردهای زنانه را مشخص کرده و وارد حیات اجتماعی کند.

احیا و تقویت سوژه‌ی زنانه، نه تنها بسیاری از مسائل جنس «زن» را در زندگی شخصی حل می‌کند، بلکه همچنین بسیاری از مسائل مفهوم زنانه‌ی «مردم» را در رابطه‌ی حکومت با مردم نیز حل می‌کند. سوژه‌ی زنانه تمایل ندارد ساخت قدرت پدرسالار را بازتولید کند. همان جایی که هست را جای درست می‌داند و بقیه نیز باید سر جای درست خودشان قرار بگیرند. قدرت زنانه یک قدرت متمرکز از بالا به پایین نیست. یک قدرت توزیع شده است. پس ماهیتا با قدرت ایدئولوژیک مردانه تفاوت دارد.

حال آنچه که اهمیت دارد، زبان دادن به این ویژگی سوژه‌ی زنانه است. این کار حتی الهیات ما را نیز نجات می‌دهد. این به معنی توقف بازتولید الهیات پدرسالارانه توسط ساخت قدرت است. دیدگاه ارسطویی ویژگی‌های حسی زنانه را عیب می‌داند ولی نگاه قرآن این نیست. همانطور که دکتر بادامچی به درستی گفته، نگاه زنانه بهتر می‌تواند قرآن را درک کند. اگر دینداری، زنانه دیده شود وضع خیلی فرق می‌کند. اگر در دوره‌هایی به خاطر وضع بدنی‌تان عبادت نکنید، کاملا مشروع است و این یعنی هماهنگی بین جسم و روح. اما همین امر در نگاه مردانه عیب است. در نگاه ایدئولوژیک از بالا به پایین مردانه، هماهنگی بین جسم و روح عیب است.

از نگاه پدرسالارانه آن پایین عده‌ای انسان‌های معیوب هستند و پدر بدون عیب در راس هرم قرار می‌گیرد. اوست که همه چیز را می‌داند و با منطق خود همه چیز را محاسبه می‌کند. بقیه («زن» و «فرزندان» در خانواده و «مردم» در جامعه) به مسائل ابتدایی و بی‌ارزش مشغول‌اند. اما از نگاه زنانه چنین نیست. تفکر زنانه استنتاج از تجربه و ارتباط با وضعیت واقعی، احساسات و عواطف است. پس تنها احیای ویژگی‌های زنانه است که هم می‌تواند مسائل خود زن را حل کند و هم می‌تواند با به رسمیت شناختن صدای مفهوم زنانه‌ی مردم و تواضع در مقابل آن مسائل جامعه را حل کند.

گفتمان پدرسالار، سوژگی زن را از او گرفته و وی را به حاشیه‌ای بی‌اهمیت می‌راند. حرف او شنیده نمی‌شود و منطقش مردود شمرده می‌شود. مقاومت زنانه، مقاومت حاشیه‌ی ابژه انگاشته شده است در مقابل سوژه‌ی مرکز فعال. اعتراض بدن است در مقابل ذهن. ذهنی که بدن را فاسد شدنی و معیوب می‌داند و هرگونه بدن‌مندی را عورت تلقی می‌کند.

تمام اینها معارف و الهیاتی‌ست که ساخت قدرت پدرسالار به مقتضای نیاز خود تولید کرده و تقویت می‌کند. هرچند مسائلی که برای «زن ایرانی» شمرده شد، همگی از ایرانی بودن وی سرچشمه نمی‌گیرد، اما وقتی بار سنگین سنت پدرسالاری با واقعیت «زن» بودن، هم‌زمانی و هم‌مکانی پیدا می‌کند، دشواری مسائل دوچندان می‌شود. مسائلی که نشان‌گر «قبح ذاتی» وضع موجود است.

1خبرآنلاین

۲۲ دی ۰۱ ، ۲۲:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

راز محبوبیت حاج قاسم و رفوزه شدن مدعیان راهش

یادداشت منتشر شده در شماره‌ی سیزدهم نشریه‌ی امیدیه انجمن اسلامی دانشجویان دفتر تحکیم وحدت دانشگاه تبریز:

صبح جمعه‌ی ۱۳ دی ۱۳۹۸ یک ملت دچار بهت و حیرت شد. نه فقط این یا آن سلیقه‌ی سیاسی. نه فقط این یا آن سلیقه‌ی فرهنگی. صبح آن روز، یک ملت آرزو می‌کرد این خبر هم مثل همه‌ی شایعات قبلی مبنی بر شهادت او، نادرست باشد. ولی این بار دیگر خبر درست بود. فرزندی از فرزندان این خاک به شهادت رسید که نماد غرور بخش بزرگی از یک ملت بود. نماد مقاومت یک ملت بود. یک محور، که نقطه‌ی تلاقی کسانی بود که «ایران» و «مردم» آن را دوست داشتند. کسانی که شاید جز دوست داشتن ایران هیچ وجه اشتراک دیگری نداشتند. کسی که وقتی رفت، افراد با سلایق بسیار متکثری احساس غبن کردند. احساس از دست دادن یک عزیز. احساسی که واقعی بود. چرا که واقعی بودن احساس طرف مقابلش را لمس کرده بود. حاج قاسم، عزیز بخش بزرگی از یک ملت بود؛ فارغ از سلایق سیاسی و فرهنگی و مذهبی. این عزیز بودن، یک احساس واقعی بود نه قهرمان‌سازی رسانه‌ای و امثال آن. که اگر چنین قهرمان‌سازی‌هایی جواب می‌داد، افراد دیگری بودند که ببلیغات بیشتری برایشان شده بود و باید قهرمان می‌شدند که نشدند. قاسم سلیمانی خودش بود. نه آن چه که رسانه‌ها از او ساخته بودند. خود قاسم سلیمانی بود که عزیز بود. اما چرا؟ مگر او چه داشت که اینقدر محبوب شد؟ یا بهتر بپرسیم: او چه داشت که دیگران ندارند و هرچه می‌کنند، نمی‌توانند مثل او شوند؟!

مطمئناً نه حاج قاسم سلیمانی یک قدیس بود و نه ما قصد ساختن یک قدیس یا یک ابرانسان غیرقابل نقد از او داریم. ما از یک واقعیت در جهان بیرون صحبت می‌کنیم. واقعیت محبوبیت کم‌نظیر یک فرد که حقیقتاً شایسته‌ی این محبوبیت بود. نگارنده قصد ورود به ابعاد مناقشه‌برانگیز حول حاج قاسم را ندارد و مطمئنا هر فرد غیر معصومی از جمله خود ایشان را قابل نقد می‌داند. آنچه که از این شخصیت محبوب در این چند خط، برای ما مهم است تنها این است که او چرا محبوب و نقطه‌ی تلاقی سلایق مختلف شد و چگونه می‌توان از او یاد گرفت؟

حاج قاسم در مقابل یک دشمن واقعی قرار گرفته بود. دشمنی خارجی که مردم، دشمنی او را احساس می‌کردند. دشمنی که واقعا به خون این ملت تشنه بود. اما حاج قاسم بدون هیچ ریاکاری و ظاهرسازی‌ای در مقابل این دشمن ایستاده بود. او هر آنچه می‌گفت را عمل می‌کرد. اگر از مقاومت صحبت می‌کرد، منظورش این نبود که مردم مقاومت کنند و خانواده‌ی من از ترکیه سیسمونی بخرند! منظورش این نبود که مردم لُنگ ببندند و من همزمان در چندین شغل به مردم خدمت کنم! هیچگاه منظور حاج قاسم این نبود که به خاطر وجود «دشمن» و «شرایط حساس کنونی» بخواهد مردم را سرکوب کند! حاج قاسم، مردمان کشورش را خانواده‌ی خود می‌دانست و در میان خانواده‌ی خود به دنبال دشمن نمی‌گشت! سلیقه‌ی سیاسی متفاوت برای او فقط سلیقه‌ی سیاسی متفاوت بود و نه دشمن. سلیقه‌ی فرهنگی متفاوت برای او تنها یک سلیقه‌ی فرهنگی متفاوت بود و نه دیگریِ لایق دشمنی. او دختر بی‌حجاب را جزو خانواده‌ی خود می‌دانست نه باعث بلایای آسمانی و غضب الهی! کسی از حاج قاسم نشنید که فردی را صرفا به خاطر داشتن سلیقه‌ای متفاوت، بی‌شرف خطاب کند!

قاسم سلیمانی همانقدر که در مقابل دشمن خارجی سرسخت و بی‌گذشت بود، در مقابل جامعه‌ای که خود را متعلق به آن می‌دانست فروتن و بی‌توقع بود. کسی که برای دشمنش یک «ژنرال» بود، برای مردمش «سرباز» بود. او به درستی فهمیده بود که دشمن کیست و خانواده کیست؟ این شاید بزرگترین تفاوت حاج قاسم ما با همه‌ی کسانی‌ست که بعد از شهادتش، او را علم کردند که خودشان را قهرمان کنند. آدم‌های کوچک، زود تمام می‌شوند. اما حاج قاسم را این نارفیقان هرچه هزینه می‌کنند تمام نمی‌شود. نه این که می‌توان آبروی یک مرد شریف را تا ابد هزینه‌ی منافع پَست خود کرد. اما همین که تا کنون با این همه سو استفاده‌ای که از خون پاک او کرده‌اند، هنوز تمام نشده است، نشان از عظمت روح او دارد.

شناختن دوست و دشمن شاید کار ساده‌ای به نظر برسد. ولی به این سادگی هم نیست. کسی که بی هیچ ابایی از یک تریبون عمومی می‌گوید جامعه را برای بدحجابان که تنها سلیقه‌ی فرهنگی متفاوتی دارند ناامن کنید، سال‌های نوری با حاج قاسم ما فاصله دارد که همان بدحجاب و بی‌حجاب را خانواده‌ی خود می‌داند. یکی در میان جامعه و مردمانش به دنبال دشمن می‌گردد و دیگری جانش را برای دفاع از همین مردم در مقابل دشمن واقعی این مردم فدا می‌کند. یکی از دشمن خارجی دم می‌زند تا اسباب سرکوب جامعه را در داخل فراهم کند. و دیگری جانش را کف دست گرفته و به مصاف دشمن خارجی می‌رود تا سلایق مختلف، در جامعه‌ی خودش در صلح و آرامش زندگی کنند.

راز محبوبیت حاج قاسم ما همین است. هر نقدی که به آرای سیاسی و یا هر موضع دیگری از او داشته باشیم، منکر این امتیاز ویژه و شرافتی که خاص او بود نمی‌توان شد. کسی که در ادعایش صادق است و هیچ ریا و دو رویی در کارش راه نمی‌دهد، فرق دارد با کسی که شعار می‌دهد و ریاکاری از سر و رویش می‌بارد. مردم این را می‌فهمند. همین قاعده برای خود جمهوری اسلامی هم صادق است. تا هر جایی که در ادعایش صادق باشد و مردم را خانواده‌ی خود بداند و به جای بهانه‌ی سرکوب ساختن از دشمن خارجی، صادقانه با او پنجه در افکند تا مردمش(حتی با سلایقی متفاوت) در صلح و آرامش زندگی کنند، محبوب و مورد حمایت همین مردم خواهد بود؛ و هر جا که در میان مردم خودش، به دنبال دشمن بگردد و به جای دشمن، با سلایق صرفا متفاوت مردم خودش به ستیز برخیزد و دشمن خارجی را تنها بهانه‌ای برای ساکت کردن مردمش کند و تمام هزینه‌ی مقاومت در مقابل دشمن خارجی را به گردن ایشان بیاندازد، نه تنها حمایت ایشان را از دست خواهد داد، بلکه کم‌کم زمینه‌های انشقاق و قهر اجتماعی تا ستیز و کشمکش را فراهم می‌کند. دفع حداکثری سلایق مختلف، باعث می‌شود خشم از آن دفع‌کننده، تبدیل به نقطه‌ی اشتراک تمام سلایق طردشده شود. و جذب حداکثری سلایق مختلف می‌تواند یک فرد را چنان به نقطه‌ی اشتراک سلایق متکثر تبدیل کند که اشک‌های یک دختر بی‌حجاب را هم بعد از شهادت حاج قاسم سرازیر کند.

آری! همانگونه که نیروهای به اصطلاح انقلابی می‌گویند، دشمن‌شناسی امر بسیار مهمی‌ست. ولی خود ایشان با دنبال دشمن گشتن میان مردم و خانواده‌ی بزرگ خود، و بهانه قرار دادن دشمن خارجی برای ساکت کردن مردم، جزو نخستین کسانی هستند که در آزمون دشمن شناسی رفوزه شده‌اند! اما هزینه‌ی این رفوزه شدن را هم نمی‌خواهند به گردن بگیرند و یک ملت باید این هزینه را بپردازد!

حاج قاسمی که ما می‌شناختیم، جایش این روزها خیلی خالی‌ست...

۱۴ دی ۰۱ ، ۲۰:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
سجاد مقید

گفتگوی نابرابر به مثابه‌ی ابزار اعمال سلطه

یکی از واژگان پرتکرار این روزهای جامعه‌مان، گفتگوست. واژه‌ای که البته با وجود تکرار زیاد، نه محقق می‌شود و نه فهمیده می‌شود. شاید از این جهت بی‌شباهت به واژه‌ی گفتمان هم نباشد. ما واژه‌ی گفتمان را هم بدون این که بدانیم چیست زیاد به کار می‌بریم. مهمترین دلیل عملی نشدن گفتگو هم همین عدم فهم درست معنای آن است. تنها با فهم درست گفتگوست که گفتگو ممکن می‌شود. حال ببینیم گفتگو چیست و اصلا چه ضرورتی دارد؟ چه چیزی در این واژه نهفته است که هنگام بحران‌های ملی به عنوان راه برون رفت از مشکلات معرفی می‌شود؟

برای پاسخ به این سوالات نیاز به فهمی درست از برخی مفاهیم دیگر داریم. یکی از این مفاهیم، منظرمندی ذهن بشری‌ست. ما به عنوان انسان همانطور که به صورت فیزیکی برای دیدن جسمی بیرون از خود، الزاما باید در یک موقعیت مشخص قرار گرفته و از منظر خاصی به آن بنگریم، هنگام اندیشیدن به یک موضوع و کوشش در جهت شناخت وقایع هم چنین خاصیتی داریم. هرچند ما مجبور نیستیم همیشه از یک منظر به چیزها نگاه کنیم، ولی در یک لحظه‌ی مشخص، نمی‌توانیم از دو منظر متفاوت به طور همزمان به ابژه‌ی مورد نظر خود بنگریم؛ چرا که محدودیت فیزیکی قوانین حاکم بر عالم، اجازه نمی‌دهد که یک جسم، همزمان در دو مکان باشد. قوانین حاکم بر ذهن انسان هم امکان شناخت وقایع، مستقل از منظرها را فراهم نمی‌کند. ما محکوم به شناخت منظرمندیم. نمی‌توانیم بدون هیچ پیش‌فرض و اصل موضوعه‌ی از پیش پذیرفته‌ای سراغ شناخت واقعیت‌ها برویم. منظرمندی برای ذهن، مانند منظرمندی برای چشم است. اما همانطور که در مشاهده با چشم، امکان جابه‌جا بین مناظر هست، در شناخت با ذهن هم چنین امکانی وجود دارد. با این تفاوت که ذهن، بسیار سریعتر از جسم فیزیکی می‌تواند بین مناظر مختلف جابه‌جا شود. جابه‌جایی بین مناظر، تنها بستگی به اراده‌ی ناظر دارد. اوست که تصمیم می‌گیرد تصویر خود از واقعیت را کامل‌تر کند یا نه. اما تک بعدی بودن تصور فرد از چیزی، در واقعیت آن چیز تفاوتی ایجاد نمی‌کند. ابعاد واقعی آن چیز سر جای خودشان هستند، هرچند که ما هیچ گاه نبینیم و نخواهیم که ببینیمشان.

منظرمندی شناخت، تا وقتی یک نقص شناختی محسوب می‌شود که فرد نسبت به آن، آگاهی نداشته باشد. یا در صورت آگاهی، قصدی برای درک واقعیت از مناظر دیگر نداشته باشد. در غیر این صورت شناسنده‌ی واقعیت می‌تواند با مال خود کردن مناظر دیگر، به فهمی جامعتر از واقعیت رسیده و تا حدودی بر منظر یک بعدی و ساده‌انگارانه‌ی اولیه غالب شود. هر چند ما می‌توانیم منظر خود را تغییر داده و به شناخت جامع‌تری برسیم، ولی اغلب مواقع ناگزیر باید یکی از این مناظر را برگزید و آن را معیار قرار داد. اینجاست که باز هم باورهای اولیه بر شناخت سایه می‌افکند.

حتی پس از پذیرش منظرمندی و تلاش در فهم واقعیت از مناظر رقیب، باز هم ترجیحات ارزشی پیش از شناخت هستند که نهایتا مشخص می‌کنند کدام منظر را معیار داوری خود قرار می‌دهیم. این نکته مخصوصا وقتی اهمیت می‌یابد که بدانیم رابطه‌ی منظرهای مختلف همیشه یک رابطه‌ی افقی نیست؛ به خصوص وقتی موضوع شناخت ما کنش انسانی باشد. بگذارید با مثالی این نکته را روشن کنیم. دو منظر «دانای کل» و «تجربه‌کننده‌ی بی‌واسطه» را در نظر بگیرید. خاصیت منظرمندی همه جا این است که از یک منظر مشخص، بخشی از حقایق دیده می‌شوند و بخشی دیگر پنهان می‌ماند. شناسنده‌ای که در موضع دانای کل قرار گرفته و ادعا دارد همه چیز را می‌بیند و می‌داند، در واقع فقط بخشی از چیزها را می‌بینید و درک می‌کند. همانطور که بر شناسنده‌ی تجربه‌گر بی‌واسطه نیز، بخشی از حقایق پوشیده می‌ماند. این دو منظر رقیب، تا وقتی که رقیب خود را به رسمیت نشناسند و تلاشی برای خروج از منظر انحصاری خود نکنند، تا ابد از درک بخش‌های مهمی از حقیقت محروم می‌مانند. اما بعد از به رسمیت شناختن این دو منظر بازهم این نظام ارزشی ماست که داوری نهایی را به یکی از این دو منظر می‌سپارد.

ادامه مطلب...
۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید
دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ سجاد مقید
ایدئولوژی و اخلاق؛ امکان یا امتناع؟|بحثی کوتاه در امکان زیست اخلاقی در جامعه ایدئولوژیک

ایدئولوژی و اخلاق؛ امکان یا امتناع؟|بحثی کوتاه در امکان زیست اخلاقی در جامعه ایدئولوژیک

متن پیش رو یادداشت بنده در نشریه اجتماعی دانشجویی مستقل «داد» هست که خرداد امسال منتشر شد. فایل الکترونیکی نشریه رو می‌تونید از اینجا دانلود کنید.

 

آیا در جامعه ایدئولوژیک می‌توان اخلاقی زیست؟ این سوالی‌ست که تا پایان این مقاله قرار است درباره آن بحث کنیم. اما برای این کار نخست باید دید مرادمان از اخلاق و ایدئولوژی چیست؟ این دو واژه آن‌قدر در زمینه‌‌(context)های مختلف به معانی متفاوتی نسبت داده شده‌اند که عملا نمی‌توان به طور کلی و بدون روشن کردن معنای خاص مورد نظر، درباره هر یک و رابطه‌شان با هم صحبتی کرد. پس ابتدا تعدادی از این معانی متفاوت را بررسی کرده و سپس برای هر یک از این واژه‌ها معنایی را برمی‌گزینیم تا بتوانیم به صورت عینی و واقعی رابطه اخلاق و ایدئولوژی را بررسی کنیم.
از ایدئولوژی شروع می‌کنیم. ایدئولوژی وقتی که نخستین بار در سال ۱۷۹۶ میلادی توسط آنتوان دوستوت دوتراسی به کار رفت به معنای «ایده شناسی» و علم مطالعه ایده‌ها و عقیده‌شناسی بود. اما امروزه دیگر کسی آن را به این معنا به کار نمی‌برد.

ادامه مطلب...
۰۹ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

اقتصاد سیاسی | ما و اقتصاد جامعه‌گرا

یادداشت پیش رو مقاله بنده جهت ارایه در برهان اقتصادی ۳۹امین نشست پایان دوره دفتر تحکیم وحدت هست. قبلا در یادداشتی به مناسبت آزادسازی سهام عدالت مختصر مواردی را در باب اقتصاد مردمی و تفاوت آن با اقتصاد خصوصی و دولتی شرح داده بودم. آن یادداشت انتزاعی‌تر و کلی‌تر از یادداشت پیش رو بود. در این یادداشت به شکلی انضمامی‌تر و محسوس‌تر به موضوع اقتصاد مردمی یا جامعه‌گرا پرداخته‌ام. لازمه‌ی چنین پرداختی، نقد وضع موجود و تبیین واقع‌بینانه‌ی وضع مطلوب است. به همین جهت موضوع حذف ارز ترجیحی و برخی موضوعات اقتصادی مطرح و واقعی دیگر در این یادداشت بیشتر مورد توجه بوده‌اند. بنده همچنان در حال یاد گرفتنم و هدفم از نشر این یادداشت اشتراک‌گذاری آموخته‌هایم با شماست و مشتاقانه از انتقادات شما عزیزان استقبال می‌کنم.

 

بت‌وارگی علم اقتصاد

شاید امروز برای ما خیلی عجیب و غیر منطقی به نظر برسد که کسی با دستان خود چیزی را بسازد و آن چیز را به عنوان خدای خود بپرستد. همین امر عجیب را انسان‌های زیادی در طول تاریخ انجام داده‌اند. اما آیا این کار فقط مربوط به تاریخ گذشته بود؟ متاسفانه خیر!

بشر متمدن امروز نیز چنین کارهایی می‌کند. می‌پرسید کدام انسان عاقلی چنین کاری می‌کند؟! مثلاً یک اقتصاددان متعصب جریان اصلی! نه تنها علم اقتصادی که در دانشکده‌های اقتصاد تدریس می‌شود، ساخته دست انسان‌هاست بلکه خود موضوعی که این علم ادعای مطالعه‌ی آنرا دارد نیز ساخته مجموعه‌ای از روابط اختیاری بین انسان‌هاست. با این وجود عده‌ی زیادی در دنیا همین علم را به عنوان یک قانون مقدس می‌پرستند! اقتصاددان‌های جریان اصلی.

این پدیده را بت‌وارگی یا چیزوارگی می‌گویند. یعنی انسان خودش یک واقعیت را به وجود می‌آورد و سپس آن واقعیت را به عنوان چیزی برتر از خودش که بر او تسلط دارد می‌پرستد. عین همین اتفاق برای جوامع نیز می‌افتد. به این معنا که مردم یک جامعه نوعی از روابط اجتماعی را میان خود ایجاد می‌کنند و سپس طوری تسلیم همین روابطی که خودشان ایجاد کرده‌اند می‌شوند که انگار یک قانون مقدس ازلی و ابدی است. مذهب علم اقتصاد که امروز در دانشکده‌های اقتصاد تدریس می‌شود مصداق روشنی از این پدیده برای بشر و جوامع مدرن است.

اما آیا هر مطالعه‌ای در حوزه اقتصاد را می‌توان متهم به چیزواره‌پنداری اقتصاد کرد؟ حتما خیر. اندیشمندان بزرگی که در گذشته سعی در آکدامیک کردن علم اقتصاد کردند نگاهی غیر از این داشتند. کتاب اقتصاد و جامعه‌ی ماکس وبر از منظری کاملا متفاوت به اقتصاد می‌نگرد. سرمایه و دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی مارکس نیز باز از منظری دیگر به مطالعه اقتصاد می‌پردازد. آنچه اهمیت دارد این است که هر دو متفکر یاد شده اقتصاد را به عنوان واقعیتی ساخته دست جوامع می‌دانند نه یک واقعیت برتر ازلی و ابدی! به عنوان مثالی دیگر و البته روشن‌تر می‌توان مفهوم تقسیم کار امیل دورکیم را با همین مفهوم در نظریه آدام اسمیت مقایسه کرد. این دو مفهوم در نظر این دو متفکر تنها اشتراک لفظی دارند و اساسا در مورد دو چیز متفاوت صحبت می‌کنند.

این تنها متفکران گذشته نبودند که در دام چیزواره‌پنداری اقتصاد و علم آن نیافتاده بودند. همین الان جریان‌های انتقادی زیادی وجود دارند که اقتصاد را از دریچه‌های دیگری می‌نگرند. اقتصاددان‌هایی خارج از جریان اصلی که متاسفانه در حاشیه باقی می‌مانند از جمله مکتب نهادگرایی. منتقدانی در قلب دنیای سرمایه‌داری همچون جان رالز و مایکل سندل نیز در این دسته قرار می‌گیرند. همه اینها غیر از متفکران سوسیالیست هستند که مهمترین منتقدان اقتصاد بازار آزاد را تشکیل می‌دهند. واقعیت این است که بر خلاف آنچه که در اغلب دانشکده‌های اقتصاد مخصوصا در کشورهای در حال توسعه و توسعه نیافته از جمله ایران گفته می‌شود، نه تنها بازار آزاد و مقررات زدایی و اموری از این قبیل تنها راه توسعه نیست، بلکه این ایده منتقدان بسیاری حتی در همان کشورهای توسعه یافته دارد و خود کشورهای توسعه یافته نیز غالبا از مسیری غیر از این به جایی که الان هستند رسیده‌اند.

سید یاسر جبراییلی در کتاب دولت و بازار مفصلا مسیر رشد و صنعتی شدن کشورهای بزرگ صنعتی امروز را مطالعه کرده است و نشان می‌دهد که چگونه کشورهای صنعتی در سیاست خارجی خود با حمایت‌گرایی از اقتصاد داخلی مسیر رشد و ترقی را پیمودند و پس از تبدیل شدن به غول‌های اقتصادی، کشورهای دیگر را به روش‌های گوناگون به سمت بازار آزاد کشاندند تا صنایع نحیف تازه متولدشان را به رقابت با غول‌های اقتصادی خود بیاورند و پس از نابودی اقتصادهای نوپای کشورهای در حال توسعه، وضعیت نابرابری توزیع ثروت در جهان تثبیت شده و از یک طرف بازارهای این کشورها به اشغال غول‌های اقتصادی در آمده و از طرف دیگر مواد خام این کشورهای فقیر راحتتر و ارزان‌تر در اختیار غول‌های اقتصادی قرار بگیرد. این همان معنای تقسیم کاری‌ست که آدام اسمیت و پیروانش بین کشورها ترسیم کرده‌اند.

اما این ریاکاری کشورهای توسعه یافته تنها مربوط به سیاست خارجی نیست. در کتاب چرا ملت‌ها شکست می‌خورند مثال‌های متعددی از دخالت دولت‌های بزرگ سرمایه‌داری در اقتصاد ذکر شده که برای تقویت اقتصاد داخلی و جلوگیری از انحطاط ضروری بوده‌اند. در فصل یازدهم این کتاب، ماجرای تصویب قوانین ضدتراست در آمریکا را می‌خوانیم که نخستین غول‌های میلیاردی اقتصاد چگونه داشتند می‌رفتند که جلوی شکوفایی اقتصاد آمریکا را بگیرند و روزولت با چه استدلالی جلوی آنها را گرفت تا نهادهای فراگیر در مقابل نهادهای اندک‌گرا همچنان قدرتمند باقی بمانند.

استاندارد اویل راکفلر و یو اس استیل مورگان و کارنگی و بقیه تراست‌های آمریکا بیش از ۷۰ درصد بازار را در حوزه های تخصصی خود در اختیار داشتند و دولت امریکا بر خلاف ادعاهای امروزین بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول در تحسین مقررات‌زدایی و حذف دولت، با تصویب قوانین ضدتراست جلوی این انحصار خصوصی را گرفت. انحصاری که در روند طبیعی بازار و در حضور دست نامرئی آن شکل گرفته بود!

عجم‌اوغلو و رابینسون در این کتاب با ظرافت هرچه تمام، میان بازار آزاد و بازار فراگیر تفاوت قائل شده و بازار فراگیر را مناسب رشد و ثروتمند شدن ملت‌ها می‌دانند. حال آن که در یک بازار آزاد ممکن است با ایجاد شرایط انحصار خصوصی، همه چیز بدتر از قبل شود.

اما ریاکاری کشورهای توسعه‌یافته در سیاست داخلی و خارجی تنها بخشی از مشکل است. اینکه چه راه‌هایی برای ثروتمند شدن ملت‌ها مناسب‌تر است یک بحث است و این که این ثروت چگونه به شکلی منصفانه در میان آحاد ملت تقسیم شود بحثی دیگر است. در دو کتاب یاد شده تمرکز بر مورد اول است. عمده مسئله یاسر جبراییلی در «دولت و بازار»، بر سیاست اقتصادی دولت در تعامل با خارج از مرزها برای رشد و شکوفایی اقتصاد ملی‌ست. عمده توجه رابینسون و عجم‌اوغلو در «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» نیز بر نقش نهادهای فراگیر در ثروتمندی ملت‌ها و نقش نهادهای اندک‌گرا در فقر بیش از پیش ملت‌هاست. میزان مداخله دولت در اقتصاد در هر یک از این دو مطالعه، با معیارها و اهداف خاصی مشخص می‌شود. ولی نهایتا رشد اقتصادی و صنعتی و ثروتمند شدن ملت در هردو بیشترین اهمیت را دارد.

اما سندل در کتاب «آنچه نمی‌توان با پول خرید»، دغدغه دیگری دارد. او نقش دولت در توزیع ثروت را مطالعه می‌کند. نقشی که دولت در بازار داخلی جهت برقراری عدالت باید بر عهده داشته باشد.

اینکه اینجا بیشتر به متفکرین غربی استناد می‌کنیم صرفا به این خاطر است که نشان دهیم بر خلاف آنچه اساتید اقتصاد ما در جهان سوم می‌گویند، همه‌ی عقلای جهان(غرب) مثل ایشان فکر نمی‌کنند؛ نه اینکه متفکران بومی ما نتوانسه‌اند انتقاد شایسته‌ای نسبت به اقتصاد جریان اصلی طرح کنند.

در همان غرب فکری و فرهنگی، کسی مانند مایکل سندل که وفاداری خود را به لیبرالیسم پنهان نمی‌کند، نیز انتقادات بسیاری بر بازار و بنیادگرایی آن دارد. متاسفانه این باور غلط که همه عقلای عالم روش سرمایه‌داری و دولت زدایی از اقتصاد را توصیه می‌کنند در میان حوزویان ما نیز رسوخ کرده و برای مثال مدتی قبل یک مصاحبه از آقای علوی بروجردی در این موضوع سروصدای زیادی کرد.

مصاحبه آیت الله علوی بروجردی

اما واقعیت این است که در بین همان عقلایی که ظاهراً شامل هیچکدام از متفکران بومی کشورهای جهان سوم نمی‌شود، همانطور که آلبرت هیرشمن در کتاب هوای نفسانی و منافع ادعا می‌کند نفع‌طلبی شخصی و ابتنای اقتصاد و بازار بر پایه آن منجر به سرکوب هوای نفسانی شده و منجر به نرم‌خویی انسان خواهد شد، فردی مانند مایکل سندل نیز هست که با تکیه بر اخلاق، برای بازار مرز قائل شده و با تاکید بر لزوم بازتعریف بازار حوزه‌هایی را غیرقابل خرید و فروش با پول می‌شمارد. همان‌طور که مایکل سندل در انتقاد به کالایی و بازاری شدن همه چیز، می‌گوید، اگر با پول فقط نمی‌شد قایق یا ماشین لوکسی داشت، آن وقت پول نداشتن یا نابرابری در ثروت خیلی آزار دهنده نبود، اما وقتی همه‌ی چیزهای خوب را فقط با پول می‌توان داشت، از جمله بهداشت بهتر، آموزش بهتر، مسکن در شان زندگی و حتی عمر بیشتر، آن‌وقت پول نداشتن و یا تبعیض در جامعه یا نابرابری جدی‌تر خود را نشان می‌دهد.

واقعیت زیسته بشر نشان داده است بر خلاف ادعاهای آدام اسمیت و آلبرت هیرشمن، سپردن همه چیز به بازار و نفع‌پرستی فردی نه تنها هواهای نفسانی را سرکوب نمی‌کند و منجر به نفع عمومی نمی‌شود و انسان‌های نرم‌خویی تربیت نمی‌کند، که حتی فرصت‌های بی‌نظیری برای هوس‌رانی فراهم می‌کند که جز در بازار آزاد و نظام سرمایه‌داری امکان نداشت. جنایاتی از جمله تجارت انبوه اسلحه و تولید بیماری برای فروش دارو از نتایج مستقیم و غیر مستقیم همین بازار آزادی‌ست که قرار بود منجر به نفع عمومی شود.

ادامه مطلب...
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید

یک عاشقانه‌ی آرام|پیش از آن واقعه بزرگ

گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری، صدایش هم مثل جثهاش بود.

-هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دوسال در زندان نامردان ساواک بوده. میفهمی؟

-بله آقا. دوسال سخت، با شکنجه. می‌دانم.

-از تو خیلی سر است؛ از هر لحاظ.

-میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.

-قدش، دو برابر توست.

-اما من، خودش را میخواهم، نه قدش را.

-قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟

.قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.

-عجب ناکسی هستی تو؟

-دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.

سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.

آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنه‌ای تنومند بود. با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود -سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن کس که برای له کردن له شدنیها میآید، یا خرد کردن خردشدنیها. تاب آوردم و سر فرونینداختم. تاب آوردم، چراکه جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می‌کشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.

(-تو، گیلهمرد کوچک اندام نازک دل، که سربهزیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من میدیدم.

-هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)

آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟

گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربهام . تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.

-سخت خواستن، میتواند عشق باشد.

-گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نرم».

-عجب کلکی هستی تو گیله مرد کوچک!

-به زبان خاصی میستاییدم.

-نمیستایم، میآزمایم.

-آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه،

کارا باشد.

-اما اگر او تو را نخواهد؟

گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود، و این آن چیزیست که سلاطین میخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.

-اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟

-نمیدانم آقا! پیشاپیش، چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامهریزی که نکردهام.

-به اشاره، سخن از خصلت اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

-منظورتان چیست آقا؟ شما، همهاش سوالهای سخت میکنید. من، شاگردانم را اینطور نمیآزارم.

-علیه شاه؟ علیه حکومت؟

-من دبیر ادبیاتم.

-چه ربطی دارد؟

-نمیشود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و برکنار مانده باشد: «که بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پیامی؟ که به کوی میفروشان، دوهزار جم به جامی». من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

-تو که از عشق، چیزی نمیدانستی.

-از عشق به زن، نه عشق به مردم سیه روزگار وطن.

-این ناصرخسرو تو چکاره است؟

-شاعر است آقا!

-کجاییست؟

-از اهالی قبادیان بلخ است آقا!

-از آذریها کدامشان را میخواهی؟

-عسل را.

-عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است.

-باز هم، آقا! فرقی نمیکند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پردهی نقاشی بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

-از حرف زدنت پیداست که چیزهایی میدانی؛ اما دست کم بگو که متعلق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟

-نمیتوانم. دائما میاندیشم، شب و روز، در تمامی لحظهها در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز به خاطر وطنی که به عادت دوست داشتنش مبتلا شده‌ای، به جان نخواهی جنگید.

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان، عادت کرده‌ای، زندگی نخواهی داد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌ای شدن، پایان قصهی خواستن است.

عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای دَدی زیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشته باشد.

-مغزت را با این کار، له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند. به چیزی ایمان بیاور، و مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بندهی آن ایمان باش؛ بندهی آنچه که با قلبت قبول کرده‌ای. همین.

-فکر خوبیست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد.

-عجب...

-ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار میبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.

-در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد -خیلی زود.

-او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.

-پس نمیخواهی با او زندگی کنی؛ میخواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگلهای پر، و تفنگ دستش بدهی.

-من میخواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه -اگر بگذارند.

-ځب روشن است که نمیگذارند. مرض را انتخاب کرده‌اید. مرض بدی هم هست. یک گاو گَر، گله را گَر میکند. حکومت نمینشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گلهی خاموشش را بیمار کنید.

-آنچه شما گله مینامید آقا، گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کردهاند و به دار آویختهاند و قلبهای سُربی شان را خنجرنشان کردهاند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بودهاند؛ و مردم ما میدانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.

- تو... تو... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک!

-اعتقاد، خطرناک است آقا!

-و عشق، از آن هم خطرناکتر است. من میدانم.

یک عاشقانه‌ی آرام|نادر ابراهیمی

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد مقید